حکایت

 

                                                 

از بایزید بسطامی پرسیدند:

عمر تو چند است؟

گفت: چهارسال!

گفتند: این چگونه باشد؟

گفت: هفتاد سال است تا در حجاب دنیا مانده ام اما چهار سال است که وی را می بینم

 و روزگار حجاب از عمر نشمارم.

                                                 

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت پنجم

 

                                                 

یکشنبه 23/4/81

 

 

صبح زود باک موتورعلی رابازکرده وباچسب دوقلومحل نشت بنزین راآب بندی نمودیم

 

وپس ازصرف صبحانه به طرف آنتالیا براه افتادیم.

 

 

این قسمت ازمسیرواقعاً زیبا وشگفت انگیزبود واصلاً فکرش راهم نمیکردیم، بطوریکه

 

 جاده دربعضی قسمتها درامتدادساحل و کنار دریا واقع میشد وجمعیتی مشغول آبتنی،

 

وبعضی جاها درارتفاعات سربه فلک کشیده وپوشیده ازدرخت باپرتگاهی وحشتناک

 

 و عمودی بسوی دریا !. رانندگی باموتور دراین قسمتهای کوهستانی، باپیچهای تند

 

 وناگهانی تاحدودی مشکل بود وپْرمصرف!‏‏‎

 

 

پس از عبور از شهرهای «اِردِملی» و «سیلیفکه» و شهر کوچک «بوزیازی»، در

 

 نقطه ای مرتفع و جنگلی برای صرف ناهار توقف کردیم. صدای حیوانات جنگلی به حدی بود

 

 که من و علی با صدای بلند با هم صحبت میکردیم!!از صدای پرندگان و خزندگان گرفته

 

 تا صدای خش خش در اطرافمون !!حالا که ظهر بود ولی خدا میدونه کی جرات داشت

 

شب اونجا توقف کنه!!!

 

 

پس از «آنامور»، درساعت 4 بعدازظهربه شهرساحلی «آلانیا» رسیدیم. این شهر

 

آنقدرزیباورؤیائی بود که به علی گفتم بهتر است حداقل یک شب اینجا بمانیم. تقریباًَ همه هتلها پْربود ،

 

با راهنمایی یک راننده تاکسی وبه زحمت اتاقی درهتلی مناسب پیدا کردیم.

 

شبهای آلانیا واقعا دیدنی است ،و دیدار ما از قسمتهای ساحلی و تاریخی آلانیا

 

 یعنی قلعه بزرگی که ،آلانیا بدان معروف است تا پاسی از شب بطول انجامید.

 

 بطوریکه اصلا متوجه نشدیم ساعت 12 شب است!!

 

 

پس از صرف شام در رستوران «مک دونالد» و بستنی مک دونالد که واقعا خوشمزه بود،

 

به هتل بازگشتیم.

 

                                                 

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت چهارم

 

                                                 

شنبه 22/4/81

 

 

صبح پس از صرف صبحانه، «مالاتیا» را به مقصد شهرمرسین ترک کردیم.

 

درخارج شهر روغن موتورها راتعویض وزنجیرها راریگلاژ و روغن کاری کرده

 

 ودرجاده های زیبای این مسیر قرارگرفتیم.

 

با وجود اینکه این قسمت از کشور عریض ترکیه یعنی قسمت شرق ترکیه مسیر

 

 وقت گیر و نفس گیری هست و پیچ و خم های زیادی دارد، ولی

 

زیبائیهای طبیعی و چشمه سارها و کوهستانهای زیبا و آبشارهاوچشم اندازهای دیدنی آن ،

 

 خستگی راه را از بین میبرد.

 

 

بعد از شهر«مارلی» وعوارضی، وارد اتوبان بسیاربزرگ وزیبای آدانا شدیم.

 

4 لاین مسیررفت وبرگشت بدون کوچکترین شیب، تا250کیلومترسرعت را

 

 حتی در پیچها مطمئن میکرد.

 

مدتی نگذشته بودکه بنزین من وعلی روی رزرو رفت وامیدوار بودیم تاقبل از 60کیلومتر

 

 به یک پمپ بنزین برسیم. متأسفانه اتوبان درارتفاعات ادامه میافت وتونل عظیمی

 

که اتوبان از آن میگذشت نیز انتظارمان رامیکشید اماپمپ بنزینی یافت نمیشد.

 

در همین اثنا وپس از یک پیچ، علی رادرآیینه ندیدم وتوقف کرده وهرچه منتظرماندم علی نیامد.

 

کمی به عقب برگشته که دیدم علی کنار موتورش ایستاده! من میدانستم که تا 10کیلومتر

 

دیگر بنزین دارم. انتظارمان نیز برای کمک بیفایده بود.

 

 

تصمیم گرفتیم تاباطناب موتورعلی رابکسل کنیم. خوشبختانه تونل را پشت سرگذاشته

 

و وارد سرازیری شدیم. بنزین موتورمن هم درهمین موقع تمام شد! حدود 5کیلومتر دنده خلاص

 

 وموتورخاموش به پائین آمدیم ومقداری هم مسیر مستقیم، ولی آفتاب سوزان وتشنگی

 

 مانع ازادامة این عمل میشد.

 

در همین موقع چشممان به یک اتومبیل امداد اتوبان روشن شد. علی پیش موتورها

 

ماند و من با امدادخودرو ترکها به پمپ بنزینی که حدود 3 کیلومتر با ما فاصله داشت رفتیم.

 

در راه شوخیهای مرد امدادگر درباره جاهای دیدنی و محل های تفریحی ترکیه!!،

 

 مقدار زیادی از خستگی و نگرانی من را از بین برد،بهرجهت  20لیتر بنزین گرفتیم

 

 و مشکل حل شد و از مرد مهربان و صبور امدادخودرو خداحافظی کرده و به ادامه راه پرداختیم.

 

 

کم کم هوا رو به داغی میرفت و خورشید هم مستقیم توی چشمامون میزد.

 

پس ازعبورازکنارشهربزرگ وزیبای «آدانا»، علی متوجه شدکه باک بنزینش نشت

 

 میکندوبه شدّت ، بنزین ازناحیة جلوی باک خارج میشود. بناشد تا در مرسین باک راتعمیرکنیم.

 

حدودساعت 5 بعدازظهرواردشهر زیبای «مرسین» شدیم.پس از طی مسافتی

 

 در حدود2500 کیلومتر و دیدن دریای آبی مدیترانه ضمن ایجاد احساسی خوب،

 

 باعث زایل شدن خستگی نیز بود.اول کاری که کردیم دستامونو به آب مدیترانه متبرک کردیم!!

 

 

چند پلیس موتور سوار کنار هم ایستاده بودند که وقتی ما سراغ یک هتل خوب و ارزان قیمت

 

 را از آنها گرفتیم ،پس از گپی چند دقیقه ای!! یکی از آنان ما را به هتلی شیک و

 

مناسب(شبی 30 میلیون) وموردپسندعلی درنزدیکی اسکله کشتیهای تفریحی برد وهمانجا

 

 مستقر شدیم. جلوی درِ هتل، عدهزیادی دورمان جمع شده وباتعجب، سؤالاتی ازماواز

 

 موتورهایمان میکردند.ما هم دست و پا شکسته پاسخ آنها را میدادیم!!

 

 

لازم بذکر میدانم که چون کمتر ایرانی به این شهرها مراجعه میکند بهمین خاطر دیدن ما

 

آنهم با موتور برای دوستان و برادران ترک جالب توجه بوده و تقریبا نسبت به توریستهای

 

 دیگر کشورها باماارتباط بهتر و دوستانه تری برقرار میکردند.

 

جالب اینکه باوجود اختلاف زبان میان ماوترکها، آنهاعلاقةزیادی به حرف زدن با ما داشتند.

 

علیرغم خستگی فراوان، پس ازگرفتن دوش!دستی به آب دریای مدیترانه زده،

 

 تا پاسی ازشب مشغول پیاده روی درنقاط مختلف شهر بودیم.

 

درکنار اسکله عده زیادی ازمردم درکشتیهای دوطبقه همراه باموزیک زنده مشغول رقص وپایکوبی بودند.

 

 لازم بذکراست که با تعطیلی اکثرمکانها در ساعات عصر محلهای تفریحی شروع به کارمیکنند.

 

 وتقریباً همه جهت رفع خستگی روزانه به محلهای مورد علاقه مراجعه میکنند.

 

 

 

در راه برگشت و نزدیکیهای هتل ، صدای رقص و پایکوبی یک جشن عروسی،

 

ما را به آنجا کشاند و دقایقی را هم آنجا سپری کرده وکم مونده بود علی بره وسط برقصه!!

 

البته این نکته را متذکر برم که خواننده درک بهتری از فضا داشته باشدو آنهم در سالم بودن

 

 محیط و رعایت شئونات خانوادگی میان ترکها است بطوریکه در همین مجلسی که ذکر شد

 

 حدود 80 درصد از خانمها با پوشش کامل اسلامی و لباسهای کاملا پوشیده بودندوبقیه هم

 

 که با سر باز بودند جوانترها بودند و باز با لباسهای پوشیده و مردها هم با ظاهری

 

 ساده و آراسته. شخصا بسیار از فضای سالمی که در بین ترکها وجود داشت لذت بردم

 

 و شب رابا خاطره ای خوش به رختخواب رفتیم.

 

                                                 

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت سوم

 

                                                 

جمعه 21/4/81

 

 

صبح پس ازصرف صبحانه بانانهای خوبی که یک ذره از آن را نمیتوان نخورد!!،

 

بطرف شهر مالاتیا براه افتادیم. درسرراهمان به این شهر، ازشهرهای بینگول والازیغ عبور کردیم.

 

جاده های این مسیرکاملاً کوهستانی، خلوت (بطوریکه شاید هر نیم ساعت ما یک ماشین میدیدیم!!)،

 

سرسبزوبسیارزیباوپرجاذبه بود وهمین امرموجب کندی درحرکتمان میشدوچندین بار هم برای گرفتن

 

عکس توقف کردیم.

 

 

گذشتن از کنار برف آنهم در این فصل شاید تا حدی تجسم آن فضا را آسان کند.

 

 

آسفالت بعضی قسمتها بشدت آسیب دیده بود که در چند مورد نزدیک بود با سرعت زمین بخوریم.

 

دریکی ازاین توقفها و درکنارچشمه آبی بسیار خنک وگوارا، متأسفانه کشِ نگهدارندة دوربین

 

 فیلمبرداری آزاد شدوپس ازحرکت ورسیدن سرعت به حدود 80کیلومتر ناگهان احساس کردم

 

که چیزی ازموتورجداشده وازداخل آیینه دیدم که ساک دوربین روی جاده میغلطد!.

 

 وعنقریب است که ماشینی هم ازروی آن عبورکندو...،به سرعت برگشته وآنرابرداشتم

 

 ولی متوجه شدم که دوربین دیگر کارنمیکند واین یک ضربه روحیِ شدیدبرای من بود که

 

 تامدّتی نمیتوانستم بدرستی رانندگی کنم.تلاش من برای تعمیر آن نیز بی فایده بود و میبایست

 

 حداقل یک روز برای تعمیر آن در شهری توقف میکردیم که از هیچ نظر مقرون به صرفه نبود.

 

 

پاسگاه های ایست وبازرسی ژاندارمهای ترک نیز دراین مناطق یعنی قسمتهای کردنشین ترکیه

 

 جهت کنترل پاسپورت واثاثیه، مدّتی از وقت مارا تلف میکرد.برخورد علی با ژاندارمها

 

 منو به خنده وامیداشت!! آخه باروبندیل علی اونقدر زیاد بود که وقتی ژاندارمها میخواستند

 

اونهارو بگردند ، علی کلی خواهش تمنا میکرد که اونا از این کار منصرف بشن!!

 

و خلاصه کلی طول میکشید تا بارهارو باز کنه و ببنده !!بعدش هم حین بازرسی

 

بلند بلند به ژاندارما که زبون مارو نمی فهمیدن بد و بیرا میگفت!!

 

 

بعد از بینگول ، رستوران بازی کنار آبشاری زیبا در گردنه خنک و خوش آب و هوای «کوروکو»

 

 مکان مناسبی بود برای صرف ناهار و مختصری استراحت. ترکها مردمان خوش مشرب و

 

میهمان دوستی بودند و با ما هم که ایرانی بودیم مثل برادر و همشهری رفتار میکردند.

 

 و با وجود اینکه هیچ کدام از ما ترک نبودیم( البته من در طول این سفرها کمی ترکی استانبولی

 

 یاد گرفتم) ولی هیچگاه در ترکیه  احساس غریبی نکردم.

 

 

 پس از پیمودن مسافتی در حدود ۵۵۰ کیلومتر جاده کوهستانی و نفس گیر

 

درساعت 4 بعدازظهر واردشهر«مالاتیا» شده وباراهنمایی یک رانندة تاکسی علاقمندِ ایران وایرانی

 

 که یک اسکناس 500 تومانی ایرانی زینت بخش کیفش بود ، درهتل کِنت این شهر مستقرشدیم.

 

 

پس ازاستراحتی مختصر، پیاده درشهر گشتی زدیم وازمرکز شهروفروشگاهها دیدن

 

وچندپیراهن نیز خریدیم. درمالاتیا قیمتها بسیارمناسب وارزان بود، بطور مثال یک عدد

 

تریلی اسباب بازی بطول حدود نیم متر وبسیارشیک ومدرن معادل5هزارتومان میشدولی متأسفانه

 

 امکان حمل آن برای ما تقریباً غیرممکن بود. بهمین خاطر ازخریدِبسیاری چیزها صرفِ نظرکردیم.

 

 

عده زیادی از مردم هم در پارک بزرگ مرکز شهر همزمان با پخش موزیک مشغول خوردن

 

 چای انواع نوشیدنی بودند و ما نیز با خوردن چای لحظات زیبایی را در فضای سبز گذراندیم.

 

نکته ای که برای من جالب توجه بود اینکه محیط خیلی سالم و لطیفی بود و از نگاههای مزاحم

 

 خبری نبود و همه در فضایی نشاط آور ، خستگی یک روز را از تن بدر میکردند.

 

 

در مالاتیا با جوانی بنام عباس که یک دستگاه موتورسیکلت هوندا   CBR600 داشت دوست شدیم

 

 ومدتی رابا اودر شهر گذراندیم وپس ازانداختن چندعکسِ یادگاری ازو جداشدیم.

 

عدّه ای مشغول نصب پرچم ترکیه بصورت ریسه ای درخیابانها بوده وکارناوالهای سیّالی

 

 نیزباصدهاماشین وبوقهای ممتدودیوانه کننده درخیابانها باسرعت مانورمیدادند! ظاهراًبازار

 

 مسایل سیاسی داغ بود.

 

بهرحال پس از صرف شام که شامل دونر و تاووک بود راهی هتل شدیم تا فردا که به

 

حول و قوه الهی ، خود را به آبهای مدیترانه برسانیم.

 

                                                 

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت دوم

 

                                                 

پنجشنبه 20/4/81

 

 

صبح پس از بیدارشدن ازخواب وخوردن صبحانه، باک بنزین راتا جایی که میشد پرکرده

 

 وراهی محوطة گمرک شدیم(بنزین در ترکیه بطور متوسط لیتری 1200 تومان بود!).

 

در محوطة گمرکی، صف طولانی تریلیهایی که منتظر ورودبه خاک ترکیه بودند بیش از

 

هرچیز جلب توجه میکرد.

 

ساختمانها ومحوطة گمرک ایران نسبت به 2 سال پیش بسیار شیک ومدرن شده بود.

 

گمرک ترکیه نیز تازه مشغول تخریب ساختمانهای ویران خود شده بود!

 

بخاطر باد شدید شب گذشته، هزاران غورباقه در داخل وخارج ساختمانهای گمرک

 

 پراکنده شده بودند؛ بطوریکه یکی ازسطلهای زباله توسط خدمه گمرک کاملاً پر

 

ازغورباقه شده بود وهنگام راه رفتن بایدبسیارمراقب میبودیم که پایمان را بر روی

 

غورباقه های کوچولو نگذاریم!.

 

بعلت اینکه کمتر موتورسوار ایرانی از این محل عبور میکند ، حضور ما باعث تعجب

 

 و البته خوشحالی کارمندان گمرک ، پلیس و حتی مسافرین شده بود .

 

پس از اندکی انتظار بخاطر صرف صبحانه پرسنل گمرک وپشت سر گذاشتن مراحل

 

 ارزیابی وارد محوطة گمرک گوربولاغ شدیم.این دومین باری بود که من از این مکان

 

وارد کشور ترکیه میشدم و جالب اینکه در این دو بار و حتی دفعات بعد اصلا احساس

 

غربت بهم دست نداد و گویی خاک خودمونه. دونفری 5 میلیون لیر به پلیس ترک هدیه! داده

 

 وپس از انجام مراحل گمرکی بلافاصله به فری شاپ رفته وعلی 2 قوطی توبورگ (بیرا)

 

خریده ودلی ازعزا درآورد! البته من ناراحت بودم که بخاطر تلخی موضوع نمی توانستم

 

 علی را دراین خصوص همراهی کنم ولی خوشبختانه یک راننده تریلی ایرانی که

 

 ازایتالیا به ایران میامد، علی رابخوبی همراهی کرد!

 

سگهای گمرک ترکیه نیز همچنان مشغول گشت وگذار درمحوطةگمرکی بودند.

 

 صف  تریلیهای خارجی و رنگارنگ ومدل بالا که منتظر ورود به ایران بودندنیز

 

جلب توجه میکرد.

 

در ساعت 12 به وقت ایران و 30/10 به وقت ترکیه از محوطة گمرکی خارج

 

و در کناریک تابلوی تعیین فاصله تا شهرهای بزرگ ترکیه، باگرفتن عکسی یادگاری

 

 از کوه آرارات به طرف شهر ارزروم براه افتادیم.

 

در بدو ورود به ترکیه در سمت چپ جاده دهکده ای در دامنه کوه قرار گرفته است

 

 که « گوربولاق » نام دارد و در سمت راست جاده در انتهای دشتی وسیع کوه«آرارات»

 

قرار دارد که قله آن در تمام سال پوشیده از برف است. کوه آرارات در خط مرزی

 

 کشورهای ایران،ارمنستان و ترکیه واقع شده است و سمبل تمام ارامنه جهان

 

بشمار میرود. ترکها این کوه را«آغری» مینامند. در کنار این کوه، کوهی کوچکتر و

 

 مخروطی شکل وجود دارد که به آرارات کوچک معروف است.

 

حدود 34 کیلومتر بعد از مرز به اولین شهر ترکیه یعنی «دغوبایزید» میرسیم که شهری

 

 کوچک و دوست داشتنی با مردمانی مهربان است.

 

قراربودتا به سرعت به دغوبایزید رفته و روغن موتورها را تعویض کنیم. ولی صدای

 

 موتورها حکایت ازوضع وخیم روغنها داشت؛ بهمین خاطر بنا شدتا آهسته حرکت کنیم.

 

به یک پمپ بنزین شیک رسیده وازصاحب آنجا که مردی خوش اخلاق بود وتاحد‏ّخوبی

 

 فارسی صحبت میکرد (او عباس نام داشت ومشروب نمیخورد همچنین اتومبیل بنزی

 

 داشت مدل سال 2000 که به گفتةخودش قیمت آن 16 میلیارد لیر معادل 8 میلیون تومان مابود!)

 

 تقاضای روغنی مرغوب وظرفی جهت تخلیةروغن کردیم. باکمال تعجب ، پیچ کارتل

 

راکه باز کردم حدودیک استکان روغن ازموتورخارج شد وگویی تمام روغن (بهران)

 

 بخارشده بود وآن مقدار روغن نیز STP اضافه شده به روغن بود!. ازموتورعلی هم مقدار

 

 بیشتری روغن خارج شد وآنهم البته بخاطراین بودکه علی همیشه 1 لیترروغن درموتورش

 

 میریخت ومن800 سی سی!.

 

لازم بذکر میدانم درزمان سفر، قیمت هر یک میلیون لیر معادل پانصدتومان بود.

 

 بهرحال پس از اتمام کارو خداحافظی ازصاحب پمپ بنزین وبچه های خوب وباادبش

 

( کلمه پوشِت معادل ترکی کیسه را به یادگار ازو یادگرفتم ) به طرف ارزروم براه افتادیم.

 

هوای بسیار عالی و فرح بخش و جاده های نسبتا خلوت ، رانندگی را بسیار لذت بخش میکرد.

 

در فاصلة 300 کیلومتری مرز تا ارزروم از شهرهای آغری، هوراسان وپاسینلر عبورکرده

 

 که حجاب کامل خانمهای این شهرهاتعجب علی رابرانگیخت! ومن به اویادآورشدم که

 

 ترکیه کشوری اسلامی است.

 

الان که وسط تابستان بود ،در بعضی از قسمتهای این مسیر هوا بشدت سرد میشد بطوریکه

 

 با پوشیدن کاپشن هم میلرزیدیم!!

 

حدودساعت30/4 بعدازظهر درپمپ بنزین کاملی که شامل فروشگاه زنجیره ای وکمپینگ

 

 بودتوقف کردیم. اتوبوسی که حامل مسافران ایرانیِ عازم سوریه بود اندکی پس از مادراین

 

 پمپ بنزین توقف کرد. برای ما،دیدن هموطن وبرای آنان دیدن دوموتورسوار ایرانی

 

بسیارخوشحال کننده بود ومدتی را باآنان به گفتگو پرداختیم.

 

لازم بذکراست،این پمپ بنزین درفاصلة300 کیلومتری ازمرز و20 کیلومتر مانده به

 

 شهر ارزروم قرار داردوپرسنل پمپ بنزین وفروشگاه وکمپینگ تا حد خوبی فارسی صحبت

 

 وحتی پول ایرانی راقبول میکردند که این موضوع دربرگشت به من کمک خوبی کرد!.

 

بهرحال پس از جداشدن ازاتوبوس کاشانیها واندکی راه؛ درساعت 6 بعدازظهرواردشهر ارزروم

 

 شدیم وچون من ازقبل بااین شهرآشنایی داشتم یکراست بطرف هتل   sefer که قیمت مناسبی

 

 داشت رفته وپس از گشت وگذاری درشهرشب را در آنجا سپری کردیم.

 

                                                 

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت اول

 

 

                                                 

ضمن عرض سلام خدمت تمامی بزرگواران و بازدید کنندگان ارجمند 

مدتی مشغول مطالعه و جمع آوری مطالب ارزشمند خواهم بود و امیدوارم در آینده با دستانی پر

وبلاگ را بروز کرده و محیطی معنوی فراهم نماییم بهمین خاطر مدتی را به ثبت خاطرات یکی از

 سفرهای خود می پردازم

امیدوارم سودمند باشه و ما را از نظرات خودتون بهره مند کنید

                                                 

پس از  انجام موفقیت آمیز  سفر قبلی در سال 79 به ترکیه وتجربیات  بدست آمده و نیزلذت

 

موتور سواری به تنهایی و پیمودن 8000 کیلومتر جاده های طولانی در گرمای بیابانی

 

 و سرمای کوهستانی و آشنایی با مردمان و سیر در طبیعت خداوندی، همه وهمه نوید

سفردیگری درسال 81 را میداد.

 

تجدیدقوای مالی وجسمانی درفاصلة2 سال، کافی بودتا بتوان کار بزرگ دیگری

 

 کرد البته اینبار نه به تنهایی بلکه دو نفری و بادوموتور.

 

بخاطر آشنایی سال گذشته با آقای علی شاخصی، موتورسوارجوان، متین و با کلاس و

 

 نیک مرام و نیز خانوادة محترم ایشان و ابراز علاقمندی ایشان جهت سفر به ترکیه،

 

 ما رابرآن داشت تاباتفاق برنامه ریزیهای لازم را برای تدارک این سفر از حدودماههای

 

 دی وبهمن سال 80 داشته باشیم.علی دوستی داشت بنام بابک با مادری اهل آذربایجان شوروی

 

  وپدری از اهالی جلفا،  که بخاطر ارتباطات قدیمی،  علی پیشنهاد داد تا ایشان نیز 

 

 ترک موتور همسفرباشد. البته جثه نحیف ولاغربابک مرانگران میکرد ومن این

 

مطلبراباعلی نیزدرمیان گذاشتم. چون بهرحال فشارفوق العاده این سفر بنیة قوی میطلبد.

 

القصه، چندروزمانده به حرکت، بابک بخاطر احساس درد درناحیة قفسة سینه 

 

 ولزوم استراحت ومراقبت دربیمارستان ازسفرانصراف داد.

 

ما چندماه تاتیرماه فرصت داشتیم تاتجهیزات موردنیاز را آماده کنیم. به همین خاطر،هرماه

 

 درمنزل علی و با میزبانی گرم ایشان وخانوادة محترمشان مقدمات سفررابررسی و

 

هماهنگیهای لازم رابعمل میاوردیم.

 

درتاریخ 5/3/81  موتورهاراکاپوتاژ کرده (اجازةخروج موقت3 ماهه)و با استفاده ازآن

 

 ازکانون جهانگردی واتومبیلرانی سند، گواهینامه ،پلاک ترانزیت وبیمةبین المللی گرفته

 

 تا باخیالی آسوده منتظر رسیدن زمان آغاز سفرباشیم.در آن زمان  گواهینامه 15 هزارتومان،

 

 سندمالکیت 15 هزارتومان، پلاک ترانزیت 40هزار تومان وبیمة بین المللی 15روزه 

 

 فقط برای کشور ترکیه 3700 تومان بود که البته چون من از قبل پلاک داشتم،

 

هزینةپلاک را ندادم.

 

علی سال گذشته موتوری داشت که پلاک کرده وبه باکورفته بودولی موتورش را فروخته 

 

 و برای موتور جدیدش باید پلاک میگرفت که این پلاک جدید هم داستانی دارد.

 

کانون اتومبیلرانی پلاک ترانزیت موتورش تمام شده بودویک ماه دوماهی بودکه وعده سرخرمن

 

تولید پلاک جدید رامیداد اماازپلاک خبری نبود. خلاصه آقای شیخی مژدةیک عددپلاک

 

 ته انباری را داد که باپیشنهادمن همان پلاک راعلی گرفت.

 

سه چهار روز مانده به حرکت ، علی زحمت کشید و کلیة موادغذایی و خوراکی مانند:

 

 انواع کنسرولوبیاوقارچ، مرغ وتن ماهی، پسته،بادام و داروهای موردنیاز را تهیه کرده

 

 و بین دو موتور تقسیم کردیم.

 

البته این نکته را متذکر شوم که غذاهای ترکیه هم خوشمزه و هم با قیمت مناسب است

 

ولی جهت احتیاط بعضی چیزها را از تهران برداشتیم.

 

میخواستم ضمن  عکسبرداری،  یک دوربین فیلمبرداری  نیزتهیه کنم  تا از این سفر تاریخی

 

 فیلم بگیرم، بهمین خاطر دوربین هندی کم یکی از آشنایان را امانت گرفتم ولی ای کاش نمیگرفتم!

 

آخه معمولا هر چی بلا هست سر امانتی میاد!! بعد ازچندبارتغییر درساعت وروز حرکت،

 

 بالاخره قرارشدتاساعت30/4صبح روز چهارشنبه1۹تیرماه ازجلوی درمنزل علی

 

سفرچند هزار کیلومتری خودراآغازکنیم.

 

 

چهارشنبه19/4/ 81 

 

آن شب نتوانستم درست بخوابم  وازساعت3 بامداد مشغول جمع وجورکردن و

 

 بستن بارها روی موتورشدم وپس ازخواندن نماز، ازخانواده خداحافظی و

 

ساعت 30/4 به منزل علی رسیدم که ایشان هم آماده و منتظر من بود،

 

وپس از خداحافظی تراژیک ازمادر، سفر خودراآغازکردیم.

 

درآن موقع از صبح،  وقتی تهران راترک میکنیم،  احساس عجیب و غریبی  به انسان

 

 دست میدهد که بیان آن شایدغیرممکن باشد.راستش خیلی راه پیش رویمان بود

 

 البته من که این راه را رفته بودم بیشتر از علی حس میکردم چی در انتظارمونه و

 

میدونستم چه مصیبتی به روز علی میخواد بیاد!!! البته علی هفته ای یکی دوبار از جاده

 

چالوس میرفت شمال و مرد جاده بود. ولی حقیقتافقط اونایی که راههای طولانی

 

 و طاقت فرسا رفتند میدونن پوست انداختن یعنی چه!!!

 

براساس تجربیات سفرقبلی،میدانستم که اگرمشکلی پیش نیاید درچه ساعاتی

 

 به شهرهای موردنظر میرسیم. خوشبختانه رانندگی علی بسیار خوب وحرفه ای بود

 

 وازاین لحاظ خیالم راحت شد. شکلاتهای علی درکرج نیروساز بود.

 

ساعت15/7 به قزوین  و20/10 به زنجان  و30/13 برای ناهار به شهر میانه  رسیدیم،

 

 که کتلت و دوغ خوشمزه ای که مادرعلی تهیه کرده بود را خوردیم و  به ادامه راه پرداختیم.

 

 این آخرین غذای درست وحسابی بودکه خوردیم!!!

 

در توقفهایی که داشتیم علاقمندان به خیال اینکه خارجی هستیم سؤالاتی میکردند

 

 و هنگامیکه مطلع میشدند هموطنشان هستیم خوشحال تر میشدند.

 

در طول جاده رانندگان و مسافرین و حتی عابرین با دیدن دو موتوربا

 

پلاکهای ترانزیت زرد رنگ ، ضمن چراغ زدن و بوق زدن و دست تکان دادن

 

 احساسات شاد خود را بروز داده و ما رابه ادامه راه تشویق میکردند.

 

تقریبا ساعت 30/16 به تبریزرسیدیم ومن خیلی خوابم گرفته بود

 

 ولی مجبور بودیم حرکت کنیم. راستی،اگه تبریز رفتید بستنی رومیکای وحید

 

 قبل ازتبریز یادتون نره که میچسبه!!

 

 پس از عبور ازشهرمرند،   ودرفاصلة 50 کیلومتری تاماکو، گرفتار

 

 رگبارشدیدی شدیم که بعداز گرمای روز،کمی زیادی لرزیدیم.  بهرحال کمی ازقبل و  

 

بعداز رگبار توانستم قدری فیلم تهیه کنم.

 

نقاط تاریخی و زیبائیهای مسیر نیز اغلب موجب توقف ما و تامل برای دیدن آنها میشد.

 

 ازجمله « پل دختر» که یکی از پلهای باستانی ایران و جهان است و قبل از شهر میانه

 

 قرار دارد. و همچنین کوه «گچی قالاسی» به معنای «قلعه بز» که بعد از شهر

 

سرسبز وخرم مرند ، مشرف به روستای «کشک سرای» است. البته عوامل دیگری نیز

 

باعث توقفهای ناگهانی ما میشد و آن هر یکی دو ساعت برای شستشوی کلاه هایمان بود

 

 که از شدت و کثرت برخورد حشرات با آن دیگر نمیتوانستیم جلوی خودمان را ببینیم!.

 

پس از روستای « مُرگَنلَر» و بعد از یکی دو پیچ کوه آرارات در دور دست نمایان شد.

 

دیدن دو کوه آرارات کوچک و آرارات بزرگ ( ترکها به آن آغری داغی کوچوک و

 

 آغری داغی بویوک میگویند)احساس بسیار خوبی در من ایجاد میکرد که یادآوری

 

 آن نیز برایم لذت بخش است.

 

حدود 10 کیلومترمانده به ماکو مشکلی برای موتورعلی پیش آمد  وآن ازجادر آمدن

 

 مهره پیچ  دوشاخ عقب به تنه  بود که بخاطر کامل بسته نشدن،   از جا درآمده

 

 ومعلوم نبودکجا افتاده. خوشبختانه یدکی آنرا علی آورده بود.

 

 بهرحال پس از پیمودن مسافتی در حدود 960 کیلومتر ، در ساعت 9 شب وارد شهر

 

 زیبای ماکو که در دره ای واقع است شدیم . در شیب و دامنه کوه خانه های برخی از

 

 ساکنان شهر قرار دارد. در حاشیه این خانه ها سنگهای عظیمی قرار دارد که اگر

 

 یکی از آنها حرکت کند چندین خانه را در مسیر خود ویران میکند . 

 

 متاسفانه هتلهای ماکو آب نداشتند و ما مجبور شدیم خودرابه بازرگان برسانیم.

 

 بعدازنیم ساعت رانندگی، درهتل بابک بازرگان با شبی 6 هزارتومان اسکان یافتیم.

 

 هتل نسبتا خوبی بود وازآنجا به تهران تلفن زده وخبرسلامتی خودرا باطلاع

 

خانواده هایمان رساندیم.

 

به محض رسیدن به بازرگان، عدةزیادی به دورمان جمع شده وهرکدام میخواستند

 

 به ما لیر بفروشند که با جوابهای سر بالای علی ومن متفرق شدند! آخر، باخستگی 1000

 

کیلومتررانندگی17ساعته رمقی برایمان باقی نمانده بودو باید استراحت میکردیم تا فردا که

 

 سلام ترکیه!

 

                                                 

 

نظامی

 

ضمن پوزش از بازدیدکنندگان عزیز و محترم و شرمسار از اینکه بر سفره حقیر طعام قابلی نمی یابید و

 اسباب پذیرایی فراهم نیست .

انشالله بزودی وبلاگ را بروز خواهیم نمود.

                                                 

سخن  کو از سر  اندیشه  ناید          نوشتن را  و گفتن  را  نشاید

 

سخن  کم گوی  تا در کارگیرند          که در بسیار بد  بسیار  گیرند

 

چو نتوان راستی را درج کردن          دروغی را چه باید خرج کردن

                                                 

 

نیکی

 

                                                 

غم خوردن  این جهان  فانی هوس است         وز هستی تا به نیستی یک نفس است

 

نیکویی  کن  اگر   ترا  دسترس   است         کاین عالم   یادگار  بسیار  کس   است 

                                                 

 

سال نو مبارک

 

                                                 

                                                 

 

سال نو مبارک

 

                                   

بهار آمد  بهار آمد  سلام آورد   مستان را          از آن پیغمبر خوبان  پیام آورد    مستان را

 

جهان را گر بهار آورد ما را روی یار آورد          ببین  کز  جمله دولتها  کدام آورد مستان را