خسرو گلسرخی /
پرنده خیس
می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام می کنی
در ژرف تو
آیینه ایست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد روز را
در حوضچه ی شب غرق می کند...
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو بردن یک برگ
یا شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم ـ
و صندوق های زرد پست
سنگین
ز غمنامه های زمانه نباشند؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های «ورود ممنوع»
با خانه های «به اجاره داده می شود»
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش می داریم؟
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم
دست تو باز میکند پنجره های بسته را هم تو سلام میکنی رهگذران خسته را
کوچه در انتظار تو پنجره بیقرار تو تا که کند نثار تو لاله دسته دسته را
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی