مد

                                                 

به مد پوشان بگویید:

 

آخرین مد کفن است!

 

                                                 

دریا

 

                                                 

دریا

 حسرت نبرم به خواب آن مرداب


کآرام درون دشت شب خفته ست


دریایم و نیست باکم ازطوفان


 دریا همه عمر خوابش آشفته ست

 

شفیعی کدکنی

                                                 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت دهم

 

 

                                                 

یکشنبه 30/4/81

 

 

دیروز چیزی درحدود 750 کیلومتر رانندگی کردیم ودرحدود 850 کیلومتر تامرزفاصله داشتیم.

 

علی  که حسابی بریده بود میگفت :میخواهد زودتر به خونه برسه و هرطوری شده باید شب به

 

مرز برسیم! ، بهمین خاطر باتمام سرعت براه افتادیم.

 

 

بعد از شهر «سیواس» و قبل از «رفاحیه» حدود 100 کیلومتر مانده به ارزنجان، اتومبیل بنزی

 

 مرتب از عقب چراغ میزد و از ما میخواست که توقف کنیم.پس از توقف در کنار جاده

 

متوجه شدیم که آقای سلطانی با بنز زیبایش دو روز پیش از آلمان به مقصد تهران حرکت کرده و

 

 ضمن ابراز خوشحالی بخاطر دیدن دو موتورسوار ایرانی، مشتاق شد تا با هم به طرف ایران برویم!!.

 

 

قرار شد تا ورودی ارزنجان ، که هم پمپ بنزین و هم فروشگاه عظیم Ergon در آن محل واقع شده،

 

 توقف کرده و درباره ادامه راه تصمیم بگیریم. به ارزنجان که رسیدیم ظهر شده بود،و به جهت

 

 کمبود وقت از آقای سلطانی خواستیم تا به تنهایی به رستوران برود وپس از مختصر گفتگویی

 

 از یکدیگر خداحافظی وجدا شدیم.

 

آقای سلطانی برایمان تعریف کرد که چند کیلومتر قبل از رسیدن به ما ، توسط ماشین پلیس مجهز

 

به دوربین سرعت سنج بعلت سرعت غیر مجاز، 80دلار جریمه شد واین درحالی بود که ما همان

 

 اتومبیل پلیس را پس ازخروج از ارزنجان جلوی خود مشاهده نمودیم!

 

البته پلیس با سرعتی معادل 40 الی 50 کیلومتر رانندگی میکرد وما مجبور شدیم ازاو سبقت بگیریم.

 

 بعدازچند پیچ، ناگهان ازداخل آئینه موتور، اتومبیل مبارک پلیس را دیدم که با چراغهای روشن و

 

آژیر زنان به ماعلامت میدهد ومارا به توقف درکنارجاده فرا میخواند . گاومان زاییده بود!.

 

 

پلیس فیلم زیبایی درحین حرکت ازماگرفته بود، که باسرعتی معادل 98 کیلومتر در ساعت

 

مرتکب تخلّف شده ومیبایستی با همان سرعت پلیس حرکت میکردیم!.

 

پلیس با گرفتن پاسپورت ودیگر مدارک، به مافهماند که نفری 80 دلار میبایست جریمه کند!!!

 

چاره ای جز التماس نداشتیم!!

 

بدبختی زمانی بود که بعداز کلی خواهش و تمناوراضی شدن پلیس ترک به جریمه نکردن،

 

 باید به آنان میفهماندیم که آهی هم در بساط نداریم تا به آنان هدیه دهیم!!!، القصه با یک پاکت پسته !

 

 قائله را ختم داده ، با احتیاط از آنجا دور شدیم.

 

زمان به سرعت سپری میشد و ما راه زیادی در پیش داشتیم. فر صت توقف در ارزروم را نداشتیم

 

 ولی در همان پمپ بنزینی که در 20 کیلومتری این شهر قرار داشت مدتی را استراحت کرده تا

 

 ضمن پر کردن باک بنزین و آسودگی خاطر تا مرز ، بدانیم چقدر پول برایمان باقی میماند تا آنرا

 

 در فروشگاه خرج خرید سوغاتیِ خوردنی ! کنیم.

 

 

حالا دیگر ساعت 19 شده بود و ما 300 کیلومتر تا مرز فاصله داشتیم که بیشتر مسیر هم

 

کوهستانی بود . بهمین خاطر با تمام سرعت براه افتادیم. هوا کم کم تاریک و سرد میشد و ما

 

 مجبور شدیم چند دست لباس بپوشیم ولی با این حال در بعضی جاها میلرزیدیم!!.

 

 جاده تا حدودی خلوت و خوفناک بود، نزدیکیهای آغری چند راننده تریلی ایرانی که در مسیر

 

 بازگشت به ایران کنارجاده توقف کرده بودند مارا از امنیت راه در شب مطمئن کردند.

 

علی به چیزی جز به مرز رسیدن فکر نمیکرد.

 

 

 

در ساعت 23 و در فاصله 100 کیلومتری از مرز از روشنایی چایخانه ای استفاده کرده،

 

 تا ضمن رفع خستگی و خوردن چند شکلات خود را برای ادامه مسیر آماده کنیم. با دیدن ما،

 

 صاحب چایخانه و دوستانش به طرف ما آمده و ما را با اصرار فراوان به داخل چایخانه دعوت نمودند .

 

البته ما به آنها گفتیم که متاسفانه پولمان تمام شده و حتی پول چایی نداریم! ولی آنها با خوشروئی

 

 گفتند که ما ازشما پول نمیخواهیم و شما میهمان ما هستید و حتی میتوانید شب را در آنجا

 

استراحت کنیم .با ورود ما به رستوران، ضمن روشن نمودن تمام چراغهای آنجا و روشن کردن

 

دستگاه پخش موزیک، مدیر چایخانه از ما خواست تا از قسمتهای مختلف آنجا که ظاهرا به تازگی

 

ساخته بودند دیدن کنیم. آنها ما را برادر صدا میکردند وواقعا میهمان نواز بودند.پس از کلی تشکر

 

 و خوردن چند چای و انداختن عکسهای یادگاری، از آنان خداحافظی کرده و براه افتادیم.

 

 

جاده بسیارخلوت بود و گاه گاهی رانندگی در زیر نور ماه و بدون چراغ ،احساسی زیبا

 

 در انسان بوجود میاورد!!.

 

 

بنزین هر دو موتور روی زاپاس رفته بود و اضطراب تمام شدن بنزین نگران کننده بود .

 

 علی در دغوبایزید 1 میلیون لیر باقی مانده را نیزحدود400سی سی بنزین زده تا لااقل با یک

 

موتور خود را به مرز برسانیم!!  این در حالی بود که 34 کیلومتر تا مرز فاصله داشتیم.

 

نزدیکیهای مرز موتور علی به تِرُتور افتادو فریاد میزد: پژمان بنزینم تموم شد لا مصّب!!عجب

 

 اوضاعی بود از یک طرف من خندم گرفته بود و از یک طرف نگران!

 

 

سرانجام با مدد پروردگار، در ساعت 30/1 بامداد به وقت ترکیه و3 بامداد به وقت ایران با

 

آخرین قطرات بنزین وارد محوطه مرزی شدیم.

 

                                                 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت نهم

 

                                                 

شنبه 29/4/81

 

 

ساعت 4 صبح پس از بسته بندی اسباب ولوازم ، استانبول را به مقصد تهران ترک کردیم.

 

عبور از خیابانهای نسبتاً خلوت شهر همزمان بود با تعطیلی کلوپهای شبانه که خود،

 

 حکایتی شنیدنی و دیدنی داشت!. موتورها باید کمی داغ میشدند، بهمین خاطر پس از قرارگرفتن

 

در اتوبان ودر شانه خاکی بصورت سِرمخفی ، قاتل ناپیدا ! ازتاریکی هوا استفاده کرده ،

 

روغن موتورها راتعویض وپس ازروغن کاری زنجیرها براه افتادیم.

 

هوا کم کم درحال روشن شدن بود که در پمپ بنزینی توقف کرده ضمن پرکردن باک بنزین،

 

 صبحانه را در کنار فضای سبز محوطه وخانواده هایی که با اتومبیل هایشان از نقاط مختلف جهان

 

 در آنجا شب را سپری کرده بودند صرف کردیم وبه ادامه مسیر پرداختیم.

 

من بشدّت خوابم میامد وچشمهایم مرتباً روی هم می افتادو بعضی وقتها چشم بسته رانندگی میکردم!

 

مجبور شدیم در محوطه پمپ بنزین بعدی یک ساعت بخوابیم.

 

درادامه اتوبان استانبول به آنکارا با یک راننده تریلی ایرانیِ و باصفا مواجه شدیم که با زدن بوقهای

 

 پی درپی ما را از شادمانی خویش با خبر میکرد البته این وضعیّت چند بار دیگر با همان راننده تکرار شد.

 

 

بعد از گردنه زیبای «بولو» از دو جاده میتوانستیم به طرف ایران بیائیم.اول جاده ترانزیت E80

 

که نزدیکتر بود، و دیگر جاده که از آنکارا میگذشت. جاده ترانزیت را قبلا من به تنهایی تجربه

 

 کرده بودم وبا وجود کم بودن زمان وپول، پیشنهاد دادم تااین بار آنکارا را هر چند مختصر

 

 ببینیم و علی هم موافق بود.

 

 

 توضیح عکس: اسکله یالووا ؛ هنگام سوار شدن به کشتی جهت رفتن به استانبول

 

50 کیلومتر مانده به آنکارا و در کافه ای کنار اتوبان ناهار مفصّلی که تشکیل شده بود از یک عدد

 

 سمبوسه ویک عدد چای! خورده وسریعاً به راه افتادیم. البته مقداری کنسرو لوبیاوقارچ وتُن ماهی

 

 داشتیم ولی بخاطر تکانهای موتور در طول راه، سوراخ شده بودند وموتور علی حسابی چرب و

 

 کثیف شده بود! و مجبور شدیم مدتی را کنار یک رودخانه به تمیز کردن موتور علی مشغول شویم.

 

خلاصه در ساعت 3 بعدازظهر وارد شهر آنکارا شدیم . مامیتوانستیم همچنین ازکمربندی شهر

 

 عبور کنیم ولی بهتر دیدیم تا ازاین شهر نیز بازدیدی گذرا داشته باشیم.

 

 

چیزی که در همان ابتدای ورود به آنکارا توجّه من را جلب کرد این بود که اکثر ساختمانها

 

دویا سه طبقه بودند و شمار ساختمانهای مرتفع، از انگشتان دست تجاوز نمیکرد.

 

متأسفانه بر خلاف دیگر شهرهای ترکیه، پیدا کردن راه خارج شدن از آنکارا کمی مشکل بود .

 

 

با راهنمایی یک جوان هوندا سوار توانستیم در مسیر سیواس قرار بگیریم. این جوان نیک مرام

 

 ما را ابتدا به تعمیرگاه هوندا برد وپس از آبیاری ما، جهت سرویس موتور اعلام آمادگی نمود

 

 ولی ما به او گفتیم که موتورها هیچ مشکلی ندارند . چهرة متعجّب آنها از اینکه چطور این

 

 موتورها مسافرت میکنند دیدنی بود. حالا دیگر ساعت 4 شده بود وما فرصت کمی داشتیم تا شب.

 

 

باتمام سرعت براه افتادیم ، چند مرتبه هم توقف کرده تا استراحت مختصری داشته باشیم،

 

 گه گاهی هم به شوخی با علی از وضعیّت فلاکت بارمان ! صحبت میکردیم ومیخندیدیم.

 

 زمان به سرعت سپری میشد ولی راه به کندی. حوالی ساعت 30/7 به شهر کوچک «سورگون»

 

 رسیدیم و دودل بودیم که شب را درآنجا بمانیم یا نه. هتلی در خارج شهر راضی شد تا با 13 میلیون ،

 

اتاقی دراختیار ما قرار دهد که مورد موافقت قرار نگرفت.در تاریکی مجدداً براه افتادیم.

 

 

بعد از 28 کیلومتر به ابتدای شهر «سارای کنت» رسیدیم که متأسفانه یکی از اهالی آنجا به ما گفت

 

 که این شهر هتل ندارد وباید به شهر «آخداق مادنی» برویم. بالاخره پس از 34 کیلومتر

 

 به این شهر رسیدیم و درهتلی بامزّه که فقط ما میهمانش بودیم! با شبی 10 میلیون لیر مستقر شدیم.

 

صاحب هتل پس از گرفتن پول ، هتل را به ما سپرد و رفت عروسی !! یک عروسی در شهر برپا بود

 

 و صدای موزیک زنده وشادعروسی تمام فضای شهر را فرا گرفته بود. صدای یک کلوپ شبانه هم

 

با صدای عروسی درآمیخته شده بودوعلی رغم خستگی فراوان و خواب آلودگی،سری به جشن

 

 عروسی زدیم وهر چی بچه بود دور ما جمع شدند!!بعد از خلاصی از آنجا سری هم به کلوپ زدیم.

 

 ظاهرا این تنها کلوپ تا شعاع 40کیلومتری بود واز حاضرین هم از دیدن ما خیلی خوشحال شدندو

 

 خانم خواننده از گروه موزیک خواست تا آهنگ ایرانی بنوازند!! صاحب کلوپ که مردی میانسال

 

 بود ما را در آغوش گرفت وخیلی اصرار کرد که ما بمانیم ولی ما خیلی خسته بودیم و پس از

 

 دقایقی به سختی خداحافظی کرده و به هتل برگشتیم.اصرار صاحب کلوپ و اطرافیان آنقدر گرم و

 

 مهربانانه بود که توصیف آن قدری مشکل است.بهرحال شبی به یاد ماندنی را در این شهر

 

 سپری کرده و خوابیدیم.

 

 

                                                                                          

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت هشتم

                                                 

پنجشنبه 27/4/81

 

 

صبح پس از بیدار شدن از خواب جهت صرف صبحانه به پشت بام هتل که جای

 

 خوش منظره ای بود رفته و صبحانه مفصلی خوردیم. صبحانه بصورت دلخواه عبارت بود از:

 

 نان، پنیر، کره، عسل، 3نوع مربّا،کالباس وسوسیس، هندوانه، زیتون، خیار، گوجه فرنگی،

 

 آب پرتقال، چای و قهوه.علی جایی برای ناهار نگذاشت!!

 

 

 

هوا در استانبول بسیار گرم وشرجی بود ومرتباً عرق میکردیم، جای دستمال زبل خان خالی!.

 

 بهرحال امروز صرف گشت وگذار در شهر و خرید از بازار شد.( هم من و هم علی در سفرهای

 

قبلی از بیشتر قسمتهای تاریخی استانبول ازجمله: شاهکارهای هنرمندان اسلامی در قصر و

 

 موزه «تُپ کاپی» و مسجد «سلطان احمد» وستون سنگی عظیم و منقشی که عثمانیها با کشتی

 

 از مصر آورده بودند، دیدن کرده بودیم وزمان و دلار محدود بود! و به دیدار از مکانهای رایگان

 

 و نزدیک اکتفا کردیم!!)

 

 

جمعه 28/4/81

 

 

امروز نیز مثل روز قبل صرف خرید سوغاتی و گشت وگذار شد و به سرعت شب شد.

 

 متأسفانه بخاطر خرید زیاد جیبمان خالی شده بود! و اصلا یادمان رفته بود که تا

 

 مرز 1600 کیلومترو تا تهران 2600 کیلومتر فاصله داشتیم. روغن موتورها باید عوض میشد

 

 بهمین خاطر اولین کار خرید روغن شِل لیتری 2500 تومانی بود که تا تهران دوام بیاورد.

 

 وضعیت نگران کننده ای بود و طبق محاسبات فقط به اندازة بنزین تا مرز لیر داشتیم.!

 

 خود را برای ریاضتی دو سه روزه آماده کردیم.

 

                                                 

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت هفتم

 

                                                 

سه شنبه 25/4/81

 

 

امروز بیشتر صرف استراحت دادن به خودمون و موتورهایمان شد وضمن سرویس موتورها ،

 

 گشت وگذاری نیز در شهرکردیم. دریای آنتالیاهم متلاطم بود، بهمین خاطر علی تصمیم گرفت

 

در هتل استراحت کند ومن جهت استفاده از دریا یه سر به آلانیا بروم و برگردم!

 

 

 

چهارشنبه 26/4/81

 

 

صبح زود بدون صرف صبحانه آنتالیا را به مقصدِ استانبول ترک کردیم. 724کیلومترراه

 

 پیش رویمان بود. جاده های این مسیرنیز بسیار زیبا ومفرّح بود. پس از عبور از

 

 شهرهای «بوردور» و «دینار»، ناهار رادر حومه شهر «آفیون» ودرکنار چشمه ای

 

باصفا صرف کرده، بعد از مختصر استراحتی، بطرف شهر «کوتاهیا» براه افتادیم.

 

 

 

بشقاب چینیِ عظیمی که در وسط جاده، ابتدای این شهر نصب شده بود حکایت از وجود

 

 کارخانجات متعدد ظروف چینی در این شهرداشت.

 

پس از رسیدن به شهر «بوزویوک»، تصمیم گرفتیم تا از مسیر بورسا به یالووا رفته

 

 واز آنجا با کشتی به استانبول برویم. از راه زمینی میبایست پس از رسیدن به یالووا

 

حدود 150 کیلومتر طی میکردیم تا از طریق شهر «ازمیت» به استانبول برسیم و این

 

 از نظر زمانی و پولی مقرون به صرفه نبود! پس از ساعاتی حرکت وعبور از شهر بزرگ بورسا،

 

 در ساعت 30/19 وارد شهر «یالووا» شده ودراسکله، منتظرکشتی حمل مسافر

 

 وماشین (فِری بُت) شدیم.

 

 

متأسفانه کشتی ساعت 21 حرکت میکرد و ما پس از خرید

 

بلیط 18 میلیون لیری مدتی را مشغول بازی با گربه های رستوران اسکله وتماشای

 

 دورنمای شهر استانبول شدیم.

 

 

تجربه جالبی بود. تقریبا 10 دقیقه از حرکت کشتی گذشته بود که من متوجه شدم

 

 از خشکی جدا شدیم!!!.

 

 

 درساعت 22 وارد شهربزرگ استانبول(قسمت اروپایی) شدیم. من تا حدودی با خیابانهای

 

 استانبول آشنایی داشتم ویک راست به منطقه سلطان احمد رفته تا هتلی برای اقامت پیدا کنیم.

 

 ظاهرا سابقه ایرانیها در استانبول زیاد خوب نیست!! و پیدا کردن هتل مدتی از وقت ما را گرفت.

 

بهرحال حدودساعت 23 ، درهتل هالی وباکلی چونه زدن!ازقرار شبی 30دلار استقرار یافتیم.

 

 البته صاحب هتل ازما خواست تا راجع به قیمت هتل با کسی صحبت نکنیم چون با همه

 

 شبی 50 دلار حساب میکرد.!

 

                                                 

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت ششم

 

                                                 

دوشنبه 24/4/81

 

 

صبح پس ازبیدار شدن ازخواب و صرف صبحانه، باعلی به ساحل رفته تا، تنی به آب بزنیم.

 

 خیابان اصلی آلانیا در امتداد دریا بود بطوریکه سمت شمال خیابان هتلها و فروشگاهها قرار داشت

 

 و سمت جنوب خیابان هم رستورانهای ساحلی ، سپس به عرض حدود 100 متر فضای

 

 خشک ساحلی مملو از جمعیت و متصل به دریای زیبای مدیترانه با آبی زلال و شفاف.

 

 ساحل مملوازجهانگردان اروپایی بودکه برای تعطیلات به آلانیا آمده بودند بعضی از آنها هم

 

حتی از ایالات متحده آمده بودند.

 

 

متأسفانه ناخن شصت پای علی درگوشت رفته بود وبخاطرعفونت نکردن وارد آب نشدو

 

 کنار ساحل مشغول تماشای مناظر طبیعی و انسانی بود!!.ازآنجائیکه میبایست ساعت 30/12

 

هتل راتخلیه میکردیم، به هتل بازگشته وپس از جمع کردن لوازم و خداحافظی از کارکنان

 

خوب هتل که با دعوت مجدد ما به آلانیا ، خوشحالی خودشان را از حضور ما در آنجا ابراز نمودند،

 

  به طرف آنتالیا براه افتادیم.

 

 

134 کیلومترجادة ساحلی آلانیا به آنتالیا آنقدر داغ بود که ما روی موتور کباب شدیم! و

 

چشمهایمان ازسنگینیِ پلکها وگرما نزدیک به بسته شدن بودند.در ضمن برای کسی که تازه

 

از این جاده عبور میکند احتمال زیاد تصادف وجود دارد!! چون اکثر خانمها با پوشش مختصری

 

 در کنار جاده رفت و آمد میکنند!!

 

 

 بالاخره پس ازتوقفهای مکرر , و عبور از سهر کوچک «ماناوگات» و منطقه تاریخی «سیده» و

 

 منطقه ساحلی توریستی «بلک» ، درساعت 30/3 به «آنتالیا» رسیدیم ویکراست به منطقة «لارا»

 

و هتل «کاپادوکیا» که من دوسال پیش درآن اقامت داشتم رفتیم.

 

منطقه لارا ، منطقه بسیار بزرگی است در شرق آنتالیا که هتلهای بسیار زیاد و مشهوری از جمله

 

 هتل «اوفو» (شبی 70دلار) و «سرا کلاپ» (شبی 100دلار)در آنجا واقع شده.

 

 

استقبال گرم وصمیمی صاحب هتل و محمد که ازپرسنل بسیار فعال وفهیم آن هتل بودپس از

 

 دوسال بسیار جالب بودوآنها تعجب میکردند ازاینکه من باهمان موتور دوباره به آنتالیا آمده بودم.

 

 محمد خوشحالی خود را با تخفیف 10 دلار برای دوشب اقامت ابراز داشت

 

 و ما برای دو شب اقامت 30 دلار پرداختیم.

 

 

پس از گذاشتن وسایل در هتل و استحمام ، سری به ساحل زدیم که البته در یا این روز کمی متلاطم بود.

 

 تا نیمه های شب دو تایی با یک موتور از نقاط مختلف شهر دیدن کردیم و پس از خریدهای مختصری

 

 و صرف شام ، به هتل بازگشتیم.

 

 

جالب اینکه با آن شکل و شمایل ما و موتور همه فکر میکردند همشهری خودشان هستیم

 

و بهمین خاطر وقتی با صحبت کردن میفهمیدند ایرانی هستیم ، جا میخوردند!!

 

 و سر صحبت باز میشد و کی میتونست ته صحبت ببنده!!!ولی از شوخی گذشته

 

همین مساله کمک بزرگی برای ما بود تا دوستان زیادی پیداکرده و اصلا احساس غربت نکنیم.

 

همین جا بد نیست کمی درباره چیزهای خوردنی در ترکیه صحبت کنم که شام ما بعضی وقتها:

 

 دوغ و بستنی و کیک و شیر،باطعمهای مختلف بود. ترکها از نظر تولید مواد غذایی و خوشمزگی

 

 بسیار با سلیقه و صاحب نظر هستند.توصیه میکنم هر کس یه ترکیه رفت ، دوغ یادش نره!!

 

 من خودم گاهی یک لیتر دوغ را یک نفس میخوردم که تا به حال از هیچ کارخانه ای در ایران ندیدم

 

 که دوغی به اون خوشمزگی بتوانند درست کنند.

 

و کیکهای میوه ای که اصلا نیاز به خوردن نوشیدنی همراه یا پس از آن ندارد!!

 

                                                 

 

حکایت

 

                                                 

از بایزید بسطامی پرسیدند:

عمر تو چند است؟

گفت: چهارسال!

گفتند: این چگونه باشد؟

گفت: هفتاد سال است تا در حجاب دنیا مانده ام اما چهار سال است که وی را می بینم

 و روزگار حجاب از عمر نشمارم.

                                                 

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت پنجم

 

                                                 

یکشنبه 23/4/81

 

 

صبح زود باک موتورعلی رابازکرده وباچسب دوقلومحل نشت بنزین راآب بندی نمودیم

 

وپس ازصرف صبحانه به طرف آنتالیا براه افتادیم.

 

 

این قسمت ازمسیرواقعاً زیبا وشگفت انگیزبود واصلاً فکرش راهم نمیکردیم، بطوریکه

 

 جاده دربعضی قسمتها درامتدادساحل و کنار دریا واقع میشد وجمعیتی مشغول آبتنی،

 

وبعضی جاها درارتفاعات سربه فلک کشیده وپوشیده ازدرخت باپرتگاهی وحشتناک

 

 و عمودی بسوی دریا !. رانندگی باموتور دراین قسمتهای کوهستانی، باپیچهای تند

 

 وناگهانی تاحدودی مشکل بود وپْرمصرف!‏‏‎

 

 

پس از عبور از شهرهای «اِردِملی» و «سیلیفکه» و شهر کوچک «بوزیازی»، در

 

 نقطه ای مرتفع و جنگلی برای صرف ناهار توقف کردیم. صدای حیوانات جنگلی به حدی بود

 

 که من و علی با صدای بلند با هم صحبت میکردیم!!از صدای پرندگان و خزندگان گرفته

 

 تا صدای خش خش در اطرافمون !!حالا که ظهر بود ولی خدا میدونه کی جرات داشت

 

شب اونجا توقف کنه!!!

 

 

پس از «آنامور»، درساعت 4 بعدازظهربه شهرساحلی «آلانیا» رسیدیم. این شهر

 

آنقدرزیباورؤیائی بود که به علی گفتم بهتر است حداقل یک شب اینجا بمانیم. تقریباًَ همه هتلها پْربود ،

 

با راهنمایی یک راننده تاکسی وبه زحمت اتاقی درهتلی مناسب پیدا کردیم.

 

شبهای آلانیا واقعا دیدنی است ،و دیدار ما از قسمتهای ساحلی و تاریخی آلانیا

 

 یعنی قلعه بزرگی که ،آلانیا بدان معروف است تا پاسی از شب بطول انجامید.

 

 بطوریکه اصلا متوجه نشدیم ساعت 12 شب است!!

 

 

پس از صرف شام در رستوران «مک دونالد» و بستنی مک دونالد که واقعا خوشمزه بود،

 

به هتل بازگشتیم.

 

                                                 

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت چهارم

 

                                                 

شنبه 22/4/81

 

 

صبح پس از صرف صبحانه، «مالاتیا» را به مقصد شهرمرسین ترک کردیم.

 

درخارج شهر روغن موتورها راتعویض وزنجیرها راریگلاژ و روغن کاری کرده

 

 ودرجاده های زیبای این مسیر قرارگرفتیم.

 

با وجود اینکه این قسمت از کشور عریض ترکیه یعنی قسمت شرق ترکیه مسیر

 

 وقت گیر و نفس گیری هست و پیچ و خم های زیادی دارد، ولی

 

زیبائیهای طبیعی و چشمه سارها و کوهستانهای زیبا و آبشارهاوچشم اندازهای دیدنی آن ،

 

 خستگی راه را از بین میبرد.

 

 

بعد از شهر«مارلی» وعوارضی، وارد اتوبان بسیاربزرگ وزیبای آدانا شدیم.

 

4 لاین مسیررفت وبرگشت بدون کوچکترین شیب، تا250کیلومترسرعت را

 

 حتی در پیچها مطمئن میکرد.

 

مدتی نگذشته بودکه بنزین من وعلی روی رزرو رفت وامیدوار بودیم تاقبل از 60کیلومتر

 

 به یک پمپ بنزین برسیم. متأسفانه اتوبان درارتفاعات ادامه میافت وتونل عظیمی

 

که اتوبان از آن میگذشت نیز انتظارمان رامیکشید اماپمپ بنزینی یافت نمیشد.

 

در همین اثنا وپس از یک پیچ، علی رادرآیینه ندیدم وتوقف کرده وهرچه منتظرماندم علی نیامد.

 

کمی به عقب برگشته که دیدم علی کنار موتورش ایستاده! من میدانستم که تا 10کیلومتر

 

دیگر بنزین دارم. انتظارمان نیز برای کمک بیفایده بود.

 

 

تصمیم گرفتیم تاباطناب موتورعلی رابکسل کنیم. خوشبختانه تونل را پشت سرگذاشته

 

و وارد سرازیری شدیم. بنزین موتورمن هم درهمین موقع تمام شد! حدود 5کیلومتر دنده خلاص

 

 وموتورخاموش به پائین آمدیم ومقداری هم مسیر مستقیم، ولی آفتاب سوزان وتشنگی

 

 مانع ازادامة این عمل میشد.

 

در همین موقع چشممان به یک اتومبیل امداد اتوبان روشن شد. علی پیش موتورها

 

ماند و من با امدادخودرو ترکها به پمپ بنزینی که حدود 3 کیلومتر با ما فاصله داشت رفتیم.

 

در راه شوخیهای مرد امدادگر درباره جاهای دیدنی و محل های تفریحی ترکیه!!،

 

 مقدار زیادی از خستگی و نگرانی من را از بین برد،بهرجهت  20لیتر بنزین گرفتیم

 

 و مشکل حل شد و از مرد مهربان و صبور امدادخودرو خداحافظی کرده و به ادامه راه پرداختیم.

 

 

کم کم هوا رو به داغی میرفت و خورشید هم مستقیم توی چشمامون میزد.

 

پس ازعبورازکنارشهربزرگ وزیبای «آدانا»، علی متوجه شدکه باک بنزینش نشت

 

 میکندوبه شدّت ، بنزین ازناحیة جلوی باک خارج میشود. بناشد تا در مرسین باک راتعمیرکنیم.

 

حدودساعت 5 بعدازظهرواردشهر زیبای «مرسین» شدیم.پس از طی مسافتی

 

 در حدود2500 کیلومتر و دیدن دریای آبی مدیترانه ضمن ایجاد احساسی خوب،

 

 باعث زایل شدن خستگی نیز بود.اول کاری که کردیم دستامونو به آب مدیترانه متبرک کردیم!!

 

 

چند پلیس موتور سوار کنار هم ایستاده بودند که وقتی ما سراغ یک هتل خوب و ارزان قیمت

 

 را از آنها گرفتیم ،پس از گپی چند دقیقه ای!! یکی از آنان ما را به هتلی شیک و

 

مناسب(شبی 30 میلیون) وموردپسندعلی درنزدیکی اسکله کشتیهای تفریحی برد وهمانجا

 

 مستقر شدیم. جلوی درِ هتل، عدهزیادی دورمان جمع شده وباتعجب، سؤالاتی ازماواز

 

 موتورهایمان میکردند.ما هم دست و پا شکسته پاسخ آنها را میدادیم!!

 

 

لازم بذکر میدانم که چون کمتر ایرانی به این شهرها مراجعه میکند بهمین خاطر دیدن ما

 

آنهم با موتور برای دوستان و برادران ترک جالب توجه بوده و تقریبا نسبت به توریستهای

 

 دیگر کشورها باماارتباط بهتر و دوستانه تری برقرار میکردند.

 

جالب اینکه باوجود اختلاف زبان میان ماوترکها، آنهاعلاقةزیادی به حرف زدن با ما داشتند.

 

علیرغم خستگی فراوان، پس ازگرفتن دوش!دستی به آب دریای مدیترانه زده،

 

 تا پاسی ازشب مشغول پیاده روی درنقاط مختلف شهر بودیم.

 

درکنار اسکله عده زیادی ازمردم درکشتیهای دوطبقه همراه باموزیک زنده مشغول رقص وپایکوبی بودند.

 

 لازم بذکراست که با تعطیلی اکثرمکانها در ساعات عصر محلهای تفریحی شروع به کارمیکنند.

 

 وتقریباً همه جهت رفع خستگی روزانه به محلهای مورد علاقه مراجعه میکنند.

 

 

 

در راه برگشت و نزدیکیهای هتل ، صدای رقص و پایکوبی یک جشن عروسی،

 

ما را به آنجا کشاند و دقایقی را هم آنجا سپری کرده وکم مونده بود علی بره وسط برقصه!!

 

البته این نکته را متذکر برم که خواننده درک بهتری از فضا داشته باشدو آنهم در سالم بودن

 

 محیط و رعایت شئونات خانوادگی میان ترکها است بطوریکه در همین مجلسی که ذکر شد

 

 حدود 80 درصد از خانمها با پوشش کامل اسلامی و لباسهای کاملا پوشیده بودندوبقیه هم

 

 که با سر باز بودند جوانترها بودند و باز با لباسهای پوشیده و مردها هم با ظاهری

 

 ساده و آراسته. شخصا بسیار از فضای سالمی که در بین ترکها وجود داشت لذت بردم

 

 و شب رابا خاطره ای خوش به رختخواب رفتیم.