شاهراه حقیقت
بسّر جام جم آنگه نظر توانی کرد که خاک میکده کحل بصرتوانی کرد
مباش بی می ومطرب که زیرطاق سپهر بدین ترانه غم از دل بدر توانی کرد
گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید که خدمتش چو نسیم سحرتوانی کرد
گدائی در میخانه عشق طرفه اکسیریست گراین عمل بکنی خاک زرتوانی کرد
بعزم مرحله عشق پیش نه قدمی که سودها کنی اراین سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون کجا بکوی طریقت گذر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
بیا که چاره ی ذوق حضور و نظم امور بفیض بخشی اهل نظرتوانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی طمع مدار که کار دگر توانی کرد
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی چوشمع خنده زنان ترک سرتوانی کرد
گراین نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
بشاهراه حقیقت گذر توانی کرد
خسرو گلسرخی /
پرنده خیس
می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام می کنی
در ژرف تو
آیینه ایست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد روز را
در حوضچه ی شب غرق می کند...
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو بردن یک برگ
یا شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم ـ
و صندوق های زرد پست
سنگین
ز غمنامه های زمانه نباشند؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های «ورود ممنوع»
با خانه های «به اجاره داده می شود»
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش می داریم؟
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم
دست تو باز میکند پنجره های بسته را هم تو سلام میکنی رهگذران خسته را
کوچه در انتظار تو پنجره بیقرار تو تا که کند نثار تو لاله دسته دسته را
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی