مردی ز کننده در خیبر پرس اسرار کرم زخواجه قنبر پرس
گر طالب فیض حق بصدقی حافظ سرچشمه آن ز ساقی کوثر پرس
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم ترا
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم ترا
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم ترا
با صد هزار جلوه برون آمدی و من
با صد هزار دیده تماشا کنم ترا
خدایا ،
اگر برای آن به سوی تو می آیم
که مرا از شعله های دوزخ نجات بخشی
بگذار که در آن جا بسوزم
و اگر برای آن به سوی تو می آیم
که لذت بهشت را به من بخشی
بگذار که در های بهشت به رویم بسته شود
اما اگر برای خاطر تو به سویت می آیم
خدایا ،
مرا از خویش مران
متبرکم کن
تا در کنار زیباییی جاودانه ات
تا ابد لانه کنم .
بر رهگذر بلا نهادم دل را | خاص از پی تو پای گشادم دل را | |
از باد مرا بوی تو آمد امروز | شکرانهی آن به باد دادم دل را |
منـم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه مـن اسـت
گرم ترانـه چنگ صبوح نیست چـه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من اسـت
ز پادشاه و گدا فارغـم بـحـمدالـلـه
گدای خاک در دوست پادشاه من اسـت
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه مـن اسـت
مـگر بـه تیغ اجل خیمه برکنـم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر این آستان نـهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من اسـت
گـناه اگر چـه نـبود اختیار ما حافـظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار مـن اسـت
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخـت به دروازه مـبر کان سر کو
شاهراهیسـت که منزلگه دلدار من است
بـنده طالـع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبلـه عـطر گـل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغـبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کاب گلزار تو از اشک چو گلنار من اسـت
شربـت قـند و گلاب از لـب یارم فرمود
نرگـس او که طبیب دل بیمار من اسـت
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخـت
یار شیرین سخن نادره گفتار مـن اسـت