لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است


وز پی دیدن او دادن جان کار مـن اسـت


شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز


هر که دل بردن او دید و در انکار من است


ساروان رخـت به دروازه مـبر کان سر کو


شاهراهیسـت که منزلگه دلدار من است


بـنده طالـع خویشم که در این قحط وفا


عشق آن لولی سرمست خریدار من است


طبلـه عـطر گـل و زلف عبیرافشانش


فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است


باغـبان همچو نسیمم ز در خویش مران


کاب گلزار تو از اشک چو گلنار من اسـت


شربـت قـند و گلاب از لـب یارم فرمود


نرگـس او که طبیب دل بیمار من اسـت


آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخـت


یار شیرین سخن نادره گفتار مـن اسـت

 

زیبایی

 

 

چشمی دارم همه  پر از صورت  دوست          بادیده مراخوش است چون دوست دراوست

 

از دیده و دوست فرق کردن نه    نکوست         یا  اوست   بجای   دیده   یا   دیده   هموست

 

*********************************

 

 

خواهی که  بهین کار جهان کار تو  باشد          زین هردو یکی کار کن از هر چه کنی بس

 

یا فایده ده  زآنچه بدانی           دگری را          یا فایده گیر     آنچه ندانی         ز دگر کس

 

*********************************

 

 

 

 

 

عصیان خلایق ارچه صحرا صحراست            در پیش عنایت تو  یک برگ  گیاست

هر چند  گناه   ماست    کشتی     کشتی              غم نیست که رحمت تو دریا دریاست

 

*************************************************

 

آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست         وانکو   کلهت   نهاد    طرار تو  اوست

وانکس که ترا بار   دهد بار تو   اوست        وانکس که تو را بی تو کند یار تو اوست

 

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

 

 

 

دلا نزد کسی بنشین که   او   از   دل خبر دارد              به زیر آن درختی رو     که او     گلهای تر دارد

 

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران             به دکان کسی بنشین      که در دکان    شکر دارد

 

ترازو گر نداری پس تورا زو ره زند   هر کس             یکی قلبی بیاراید        تو پنداری که       زر دارد

 

تورا بر در نشاند او به طراری       که  می آیم             تو منشین منتظر بر در    که آن خانه  دو در دارد

 

به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین             که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد

 

نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد             نه هر چشمی نظر دارد ،  نه هر بحری گهر دارد

 

نه هر آهی اثر دارد    نه هر راهی    گذر دارد             نه هر مردی جگر دارد   نه هر ابری   مطر دارد

 

بنال ای بلبل مستان      ،       ازیرا ناله مستان             میان صخره و خارا     اثر دارد ،         اثر دارد

 

بنه سر گر نمی گنجی  ،  که اندر چشمه سوزن             اگر رشته نمی گنجد  ،     از آن باشد که سر دارد

 

چراغ است این دل بیدار، به زیر دامنش می دار           از این باد و هوا بگذر  ،  هوایش شور و شر دارد

 

چو تو از باد بگذشتی ،    مقیم چشمه ای گشتی             حریف همدمی گشتی    که آبی    بر     جگر دارد

 

چو آبت بر جگر باشد ،    درخت سبز را مانی             که میوه نو  دهد دایم     درون دل         سفر دارد

 

حکایت کرده اند که .....

 

 

مجنون روزی در دشت سگی بدید .

او را بنواخت و بدو شاد گشت .

 گفت چرا بدین سگ شاد شدی ؟

گفت که روزی به کوی لیلی گذشته است

من آن کس را چو چشم خویش دارم          که چشمش دیده باشد روی یارم

ابو نصر احمد بن محمد بن نصر بخاری

 

 

خوشتر از دوران عشق ایام نیست

بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع

عشق را آغاز هست انجام نیست

 

**********************

 

غم خوردن این جهان فانی هوس است

وز هستی تا به نیستی یک نفس است

نیکوئی کن اگر ترا دسترس است

کاین عالم یادگار بسیار کس است

 

 

عقل در سودای عشق استاد نیست           عشق کار عقل مادر زاد نیست

عشق اینجا آتش است  و  عقل دود          عشق چون آمد گریزد عقل زود

 

 

حدیث

 

پیامبر (ص) : جبرئیل امین از سوی رب العالمین بر من نازل شد و این پیام آورد:

« یا محمد! بر تو باد که مراقب حسن خلق خود باشی که بد خویی خیر دنیا و آخرت را از آدمی می برد»

پس از آن فرمود : بدانید که شبیه ترین شما به من، خوشخوترین شماست

 

 

 

 

داستان قلندریان

 

میگویند سبب اینکه شیخ جمال الدین ساوه ای ( پیشوای گروه معروف قلندریان) ریش و ابروان خود را تراشید این بود که او مردی زیبا و نیکو روی بود.

زنی از اهل ساوه خاطرخواه او شد ، بطوریکه مکرر پیغام باو میفرستاد و سر راه بر او گرفته ، اظهار عشق میکرد و شیخ امتناع می نمود و از قبول تمنای او خودداری میکرد.

زن چون از اصرار خود نومید گردید ، عجوزه ای را برانگیخت که نامه ی سر بسته ای بر دست در آستان سرائی سر راه شیخ بر گرفت و پرسید: آقا خواندن بلدید؟   شیخ گفت: بلی!   عجوزه گفت این نامه از پسرم رسیده است میخواهم آنرا برای من بخوانی.

شیخ پذیرفت و چون نامه را بگشود عجوزه گفت: آقا پسرم زنی دارد که در دالان خانه است اگر لطف بفرمائید و آنرا در کریاس در ( هشتی ) بخوانید که او نیز بشنود سپاسگزار خواهیم بود شیخ پذیرفت و همینکه پای در هشتی نهاد عجوزه در را بست و آن زن که در کمین بود با کنیزان خود بر سر شیخ ریخته او را بداخل خانه کشانیدند و زن شیخ را بخود خواند.

شیخ چون دید رهایی میسر نیست موافقت نمود وگفت: من حرفی ندارم اما قبلا جای طهارت را به من نشان بدهید.

نشانش دادند و او آب برداشته داخل طهارتخانه رفت و با تیغ تیزی که داشت ریش و ابروان خود را تراشید و بیرون آمد.  زن که او را به این وضع دید سخت متنفر گشت و بفرمود تا او را از خانه بیرون کنند.

خداوند شیخ را از ارتکاب گناه نگاه داشت و او از آن پس بهمان وضع باقی ماند و پیروانش نیز تراشیدن سر و ریش و ابروان را بین خود مرسوم کردند.

 

مرحمت فرموده ، حقیر را از نظرات خود آگاه سازید

متشکرم