نهان در جهان
نهان در جهان

نهان در جهان

به تنبل یه فرمون بده تا صد تا پند پدرونه یادت بده!

 

 

 

                                                 

 پدری پسر تنبلش را فرمان داد تا یک من سنگ ترازو بیاورد.

گربه ای در اتاق بود؛ پس پسر به پدر گفت: این گربه را چند بار کشیده ام

و درست به اندازه یک من وزن دارد!

پدر گفت: نیم ذرع بیاور.

گفت: دم این گربه درست نیم ذرع طول دارد!

پس گفت: بیرون را ببین که آیا باران میاید یا نه؟

گفت: این گربه همین لحظه از بیرون آمد٬ دست به پشتش بکش اگر تر شد باران میاید!

 

                                                 

                                                 

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

                                                 

 

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

 

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

 

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم

آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است

 

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

 

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

 

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

 

آن شد که بار منت ملاح بردمی

گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

 

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

 

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار

می​داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

 

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

 

                                                 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت آخر

 

                                                 

دوشنبه 31/4/81

 

 

آقای سلطانی نیز همزمان با مابه مرز رسید. خاتمه تشریفات گمرکی در ایران همزمان با

 

 اذان صبح بود و بیچاره آقای سلطانی ظاهرا دوباره گیر ماشین پلیس ارزنجان افتاده بود

 

 و 80 دلار دیگر جریمه اش کرده بودند و جمعا 160 دلار در مرز پرداخت کرد.

 

هوا کم کم روشن میشد وما حسابی خسته وگرسنه وخواب آلوده بودیم به هر تقدیر

 

 ساعاتی را در پارک جنگلی ماکو استراحت کردیم.

 

زنجیر موتور علی ( از نوع ایرانی)تقریبا منهدم شده بود ، و پس از تعویض آن و

 

 روغن کاری زنجیرها ، در ساعت 10 به طرف تهران حرکت کردیم.

 

علی میخواست تحت هر شرایطی ، شب به تهران برسیم ! که البته کار مشکلی بود .

 

القصه ظهر به تبریز رسیده و تلفنی خبر ورود خودرا به خانواده رساندیم.

 

از مرز تا نزدیکیهای میانه چند بار گرفتار رگبارهای تابستانی شدیم. ولی وجود ابرهای سیاه و

 

 متراکمی که گویی با ما مسابقه گذاشته بودند و ما را تعقیب میکردند ،

 

کمی نگران کننده به نظر میرسید.!!

 

 

بی خوابی شب گذشته باعث میشد تا چشمها را به سختی باز بزارم ، بهمین خاطر با برداشتن کلاه ،

 

 خود را در معرض باد قرار میدادم تا خوابم نبرد . در چند ده کیلومتری زنجان دیدن صحنه دلخراش

 

 یک تصادف شدیدکامیونی با یک دستگاه سواری و قربانیان آن ، روحیه ما را خیلی خراب کرد .

 

 

حدود ساعت 19 به زنجان رسیدیم و به سرعت از روشنایی هوا کاسته میشد ،

 

البته حرکت ما هم که خلاف جهت خورشید بود بر این سرعت می افزود.!

 

 

در همان ابتدای قرار گرفتن در اتوبان زنجان–قزوین باران شروع شد و هوا نیز کم کم سرد میشد .

 

 آسمان کاملا ابری بود و میشد فهمید که این باران ادامه دارد و خیال بند آمدن ندارد.

 

دیگر بد تر از این نمیشد. من به علی پیشنهاد دادم که شب را در جایی بیتوته کنیم ،

 

 اما مورد موافقت ایشان واقع نشد وبه همین خاطر به ادامه راه پرداختیم.

 

 علی حسابی بریده بود و به قول خودش کم مانده بود که از موتور پیاده بشه و خودشو بگیره بزنه !!!!

 

 

وضعیت بسیار وخیمی بود. تصور300 کیلومتر راه تا تهران و در حالی که سرعت ما در شب و

 

 زیر آن باران شدید ، حدود 50 الی 60 کیلومتر در ساعت بیشتر نبودبسیار وحشتناک بود.

 

هر کیلومتر به سختی و کندی پیموده میشد.به کمر وپاهام که دست میزدم چیزی حس نمیکردم!

 

 انگار به یک تکه گوشت بی جان دست میزدم. در حقیقت تمام بدن کاملا بی حس شده بودو

 

 تقریبا ظهر روز بعد کم کم احساس گرم شدن کردم!

 

بالاخره حوالی ساعت 23 به قزوین رسیدیم و در پمپ اتوبان ضمن پر کردن باک بنزین ،

 

دقایقی را استراحت کردیم . نوشیدن چای هم نتوانست ما را از انجماد خارج کند.!

 

 

باران شدید هم که خیال بندآمدن نداشت، مارا120 کیلومتر دیگر تا تهران،  به مبارزه فرا میخواند .

 

 

بهر صورت راه افتادیم تا در اتوبان قزوین که در بعضی نقاط بدون خط کشی و حفاظ تشخیص

 

 آسفالت با کنار جاده به سختی صورت میگرفت ، شبی تاریخی را پشت سر گذاریم.

 

یادآوری آن لحظات برایم بسیار دشوار است و مصیبت آن دقایق را نمیتوان نوشت،

 

 مگر آنکه تجربه واقعی کنیم ! دیگر، فاصله کرج تا تهران را خودمان نیامدیم ! و قطعا خدا

 

ما را به تهران آورد البته به اضافه کل مسیر.!

 

حالا دیگرساعت 30/2 بامداد بود و برج آزادی ...

 

الحمدلله

  

                                                 

مد

                                                 

به مد پوشان بگویید:

 

آخرین مد کفن است!

 

                                                 

دریا

 

                                                 

دریا

 حسرت نبرم به خواب آن مرداب


کآرام درون دشت شب خفته ست


دریایم و نیست باکم ازطوفان


 دریا همه عمر خوابش آشفته ست

 

شفیعی کدکنی

                                                 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت دهم

 

 

                                                 

یکشنبه 30/4/81

 

 

دیروز چیزی درحدود 750 کیلومتر رانندگی کردیم ودرحدود 850 کیلومتر تامرزفاصله داشتیم.

 

علی  که حسابی بریده بود میگفت :میخواهد زودتر به خونه برسه و هرطوری شده باید شب به

 

مرز برسیم! ، بهمین خاطر باتمام سرعت براه افتادیم.

 

 

بعد از شهر «سیواس» و قبل از «رفاحیه» حدود 100 کیلومتر مانده به ارزنجان، اتومبیل بنزی

 

 مرتب از عقب چراغ میزد و از ما میخواست که توقف کنیم.پس از توقف در کنار جاده

 

متوجه شدیم که آقای سلطانی با بنز زیبایش دو روز پیش از آلمان به مقصد تهران حرکت کرده و

 

 ضمن ابراز خوشحالی بخاطر دیدن دو موتورسوار ایرانی، مشتاق شد تا با هم به طرف ایران برویم!!.

 

 

قرار شد تا ورودی ارزنجان ، که هم پمپ بنزین و هم فروشگاه عظیم Ergon در آن محل واقع شده،

 

 توقف کرده و درباره ادامه راه تصمیم بگیریم. به ارزنجان که رسیدیم ظهر شده بود،و به جهت

 

 کمبود وقت از آقای سلطانی خواستیم تا به تنهایی به رستوران برود وپس از مختصر گفتگویی

 

 از یکدیگر خداحافظی وجدا شدیم.

 

آقای سلطانی برایمان تعریف کرد که چند کیلومتر قبل از رسیدن به ما ، توسط ماشین پلیس مجهز

 

به دوربین سرعت سنج بعلت سرعت غیر مجاز، 80دلار جریمه شد واین درحالی بود که ما همان

 

 اتومبیل پلیس را پس ازخروج از ارزنجان جلوی خود مشاهده نمودیم!

 

البته پلیس با سرعتی معادل 40 الی 50 کیلومتر رانندگی میکرد وما مجبور شدیم ازاو سبقت بگیریم.

 

 بعدازچند پیچ، ناگهان ازداخل آئینه موتور، اتومبیل مبارک پلیس را دیدم که با چراغهای روشن و

 

آژیر زنان به ماعلامت میدهد ومارا به توقف درکنارجاده فرا میخواند . گاومان زاییده بود!.

 

 

پلیس فیلم زیبایی درحین حرکت ازماگرفته بود، که باسرعتی معادل 98 کیلومتر در ساعت

 

مرتکب تخلّف شده ومیبایستی با همان سرعت پلیس حرکت میکردیم!.

 

پلیس با گرفتن پاسپورت ودیگر مدارک، به مافهماند که نفری 80 دلار میبایست جریمه کند!!!

 

چاره ای جز التماس نداشتیم!!

 

بدبختی زمانی بود که بعداز کلی خواهش و تمناوراضی شدن پلیس ترک به جریمه نکردن،

 

 باید به آنان میفهماندیم که آهی هم در بساط نداریم تا به آنان هدیه دهیم!!!، القصه با یک پاکت پسته !

 

 قائله را ختم داده ، با احتیاط از آنجا دور شدیم.

 

زمان به سرعت سپری میشد و ما راه زیادی در پیش داشتیم. فر صت توقف در ارزروم را نداشتیم

 

 ولی در همان پمپ بنزینی که در 20 کیلومتری این شهر قرار داشت مدتی را استراحت کرده تا

 

 ضمن پر کردن باک بنزین و آسودگی خاطر تا مرز ، بدانیم چقدر پول برایمان باقی میماند تا آنرا

 

 در فروشگاه خرج خرید سوغاتیِ خوردنی ! کنیم.

 

 

حالا دیگر ساعت 19 شده بود و ما 300 کیلومتر تا مرز فاصله داشتیم که بیشتر مسیر هم

 

کوهستانی بود . بهمین خاطر با تمام سرعت براه افتادیم. هوا کم کم تاریک و سرد میشد و ما

 

 مجبور شدیم چند دست لباس بپوشیم ولی با این حال در بعضی جاها میلرزیدیم!!.

 

 جاده تا حدودی خلوت و خوفناک بود، نزدیکیهای آغری چند راننده تریلی ایرانی که در مسیر

 

 بازگشت به ایران کنارجاده توقف کرده بودند مارا از امنیت راه در شب مطمئن کردند.

 

علی به چیزی جز به مرز رسیدن فکر نمیکرد.

 

 

 

در ساعت 23 و در فاصله 100 کیلومتری از مرز از روشنایی چایخانه ای استفاده کرده،

 

 تا ضمن رفع خستگی و خوردن چند شکلات خود را برای ادامه مسیر آماده کنیم. با دیدن ما،

 

 صاحب چایخانه و دوستانش به طرف ما آمده و ما را با اصرار فراوان به داخل چایخانه دعوت نمودند .

 

البته ما به آنها گفتیم که متاسفانه پولمان تمام شده و حتی پول چایی نداریم! ولی آنها با خوشروئی

 

 گفتند که ما ازشما پول نمیخواهیم و شما میهمان ما هستید و حتی میتوانید شب را در آنجا

 

استراحت کنیم .با ورود ما به رستوران، ضمن روشن نمودن تمام چراغهای آنجا و روشن کردن

 

دستگاه پخش موزیک، مدیر چایخانه از ما خواست تا از قسمتهای مختلف آنجا که ظاهرا به تازگی

 

ساخته بودند دیدن کنیم. آنها ما را برادر صدا میکردند وواقعا میهمان نواز بودند.پس از کلی تشکر

 

 و خوردن چند چای و انداختن عکسهای یادگاری، از آنان خداحافظی کرده و براه افتادیم.

 

 

جاده بسیارخلوت بود و گاه گاهی رانندگی در زیر نور ماه و بدون چراغ ،احساسی زیبا

 

 در انسان بوجود میاورد!!.

 

 

بنزین هر دو موتور روی زاپاس رفته بود و اضطراب تمام شدن بنزین نگران کننده بود .

 

 علی در دغوبایزید 1 میلیون لیر باقی مانده را نیزحدود400سی سی بنزین زده تا لااقل با یک

 

موتور خود را به مرز برسانیم!!  این در حالی بود که 34 کیلومتر تا مرز فاصله داشتیم.

 

نزدیکیهای مرز موتور علی به تِرُتور افتادو فریاد میزد: پژمان بنزینم تموم شد لا مصّب!!عجب

 

 اوضاعی بود از یک طرف من خندم گرفته بود و از یک طرف نگران!

 

 

سرانجام با مدد پروردگار، در ساعت 30/1 بامداد به وقت ترکیه و3 بامداد به وقت ایران با

 

آخرین قطرات بنزین وارد محوطه مرزی شدیم.

 

                                                 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت نهم

 

                                                 

شنبه 29/4/81

 

 

ساعت 4 صبح پس از بسته بندی اسباب ولوازم ، استانبول را به مقصد تهران ترک کردیم.

 

عبور از خیابانهای نسبتاً خلوت شهر همزمان بود با تعطیلی کلوپهای شبانه که خود،

 

 حکایتی شنیدنی و دیدنی داشت!. موتورها باید کمی داغ میشدند، بهمین خاطر پس از قرارگرفتن

 

در اتوبان ودر شانه خاکی بصورت سِرمخفی ، قاتل ناپیدا ! ازتاریکی هوا استفاده کرده ،

 

روغن موتورها راتعویض وپس ازروغن کاری زنجیرها براه افتادیم.

 

هوا کم کم درحال روشن شدن بود که در پمپ بنزینی توقف کرده ضمن پرکردن باک بنزین،

 

 صبحانه را در کنار فضای سبز محوطه وخانواده هایی که با اتومبیل هایشان از نقاط مختلف جهان

 

 در آنجا شب را سپری کرده بودند صرف کردیم وبه ادامه مسیر پرداختیم.

 

من بشدّت خوابم میامد وچشمهایم مرتباً روی هم می افتادو بعضی وقتها چشم بسته رانندگی میکردم!

 

مجبور شدیم در محوطه پمپ بنزین بعدی یک ساعت بخوابیم.

 

درادامه اتوبان استانبول به آنکارا با یک راننده تریلی ایرانیِ و باصفا مواجه شدیم که با زدن بوقهای

 

 پی درپی ما را از شادمانی خویش با خبر میکرد البته این وضعیّت چند بار دیگر با همان راننده تکرار شد.

 

 

بعد از گردنه زیبای «بولو» از دو جاده میتوانستیم به طرف ایران بیائیم.اول جاده ترانزیت E80

 

که نزدیکتر بود، و دیگر جاده که از آنکارا میگذشت. جاده ترانزیت را قبلا من به تنهایی تجربه

 

 کرده بودم وبا وجود کم بودن زمان وپول، پیشنهاد دادم تااین بار آنکارا را هر چند مختصر

 

 ببینیم و علی هم موافق بود.

 

 

 توضیح عکس: اسکله یالووا ؛ هنگام سوار شدن به کشتی جهت رفتن به استانبول

 

50 کیلومتر مانده به آنکارا و در کافه ای کنار اتوبان ناهار مفصّلی که تشکیل شده بود از یک عدد

 

 سمبوسه ویک عدد چای! خورده وسریعاً به راه افتادیم. البته مقداری کنسرو لوبیاوقارچ وتُن ماهی

 

 داشتیم ولی بخاطر تکانهای موتور در طول راه، سوراخ شده بودند وموتور علی حسابی چرب و

 

 کثیف شده بود! و مجبور شدیم مدتی را کنار یک رودخانه به تمیز کردن موتور علی مشغول شویم.

 

خلاصه در ساعت 3 بعدازظهر وارد شهر آنکارا شدیم . مامیتوانستیم همچنین ازکمربندی شهر

 

 عبور کنیم ولی بهتر دیدیم تا ازاین شهر نیز بازدیدی گذرا داشته باشیم.

 

 

چیزی که در همان ابتدای ورود به آنکارا توجّه من را جلب کرد این بود که اکثر ساختمانها

 

دویا سه طبقه بودند و شمار ساختمانهای مرتفع، از انگشتان دست تجاوز نمیکرد.

 

متأسفانه بر خلاف دیگر شهرهای ترکیه، پیدا کردن راه خارج شدن از آنکارا کمی مشکل بود .

 

 

با راهنمایی یک جوان هوندا سوار توانستیم در مسیر سیواس قرار بگیریم. این جوان نیک مرام

 

 ما را ابتدا به تعمیرگاه هوندا برد وپس از آبیاری ما، جهت سرویس موتور اعلام آمادگی نمود

 

 ولی ما به او گفتیم که موتورها هیچ مشکلی ندارند . چهرة متعجّب آنها از اینکه چطور این

 

 موتورها مسافرت میکنند دیدنی بود. حالا دیگر ساعت 4 شده بود وما فرصت کمی داشتیم تا شب.

 

 

باتمام سرعت براه افتادیم ، چند مرتبه هم توقف کرده تا استراحت مختصری داشته باشیم،

 

 گه گاهی هم به شوخی با علی از وضعیّت فلاکت بارمان ! صحبت میکردیم ومیخندیدیم.

 

 زمان به سرعت سپری میشد ولی راه به کندی. حوالی ساعت 30/7 به شهر کوچک «سورگون»

 

 رسیدیم و دودل بودیم که شب را درآنجا بمانیم یا نه. هتلی در خارج شهر راضی شد تا با 13 میلیون ،

 

اتاقی دراختیار ما قرار دهد که مورد موافقت قرار نگرفت.در تاریکی مجدداً براه افتادیم.

 

 

بعد از 28 کیلومتر به ابتدای شهر «سارای کنت» رسیدیم که متأسفانه یکی از اهالی آنجا به ما گفت

 

 که این شهر هتل ندارد وباید به شهر «آخداق مادنی» برویم. بالاخره پس از 34 کیلومتر

 

 به این شهر رسیدیم و درهتلی بامزّه که فقط ما میهمانش بودیم! با شبی 10 میلیون لیر مستقر شدیم.

 

صاحب هتل پس از گرفتن پول ، هتل را به ما سپرد و رفت عروسی !! یک عروسی در شهر برپا بود

 

 و صدای موزیک زنده وشادعروسی تمام فضای شهر را فرا گرفته بود. صدای یک کلوپ شبانه هم

 

با صدای عروسی درآمیخته شده بودوعلی رغم خستگی فراوان و خواب آلودگی،سری به جشن

 

 عروسی زدیم وهر چی بچه بود دور ما جمع شدند!!بعد از خلاصی از آنجا سری هم به کلوپ زدیم.

 

 ظاهرا این تنها کلوپ تا شعاع 40کیلومتری بود واز حاضرین هم از دیدن ما خیلی خوشحال شدندو

 

 خانم خواننده از گروه موزیک خواست تا آهنگ ایرانی بنوازند!! صاحب کلوپ که مردی میانسال

 

 بود ما را در آغوش گرفت وخیلی اصرار کرد که ما بمانیم ولی ما خیلی خسته بودیم و پس از

 

 دقایقی به سختی خداحافظی کرده و به هتل برگشتیم.اصرار صاحب کلوپ و اطرافیان آنقدر گرم و

 

 مهربانانه بود که توصیف آن قدری مشکل است.بهرحال شبی به یاد ماندنی را در این شهر

 

 سپری کرده و خوابیدیم.

 

 

                                                                                          

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت هشتم

                                                 

پنجشنبه 27/4/81

 

 

صبح پس از بیدار شدن از خواب جهت صرف صبحانه به پشت بام هتل که جای

 

 خوش منظره ای بود رفته و صبحانه مفصلی خوردیم. صبحانه بصورت دلخواه عبارت بود از:

 

 نان، پنیر، کره، عسل، 3نوع مربّا،کالباس وسوسیس، هندوانه، زیتون، خیار، گوجه فرنگی،

 

 آب پرتقال، چای و قهوه.علی جایی برای ناهار نگذاشت!!

 

 

 

هوا در استانبول بسیار گرم وشرجی بود ومرتباً عرق میکردیم، جای دستمال زبل خان خالی!.

 

 بهرحال امروز صرف گشت وگذار در شهر و خرید از بازار شد.( هم من و هم علی در سفرهای

 

قبلی از بیشتر قسمتهای تاریخی استانبول ازجمله: شاهکارهای هنرمندان اسلامی در قصر و

 

 موزه «تُپ کاپی» و مسجد «سلطان احمد» وستون سنگی عظیم و منقشی که عثمانیها با کشتی

 

 از مصر آورده بودند، دیدن کرده بودیم وزمان و دلار محدود بود! و به دیدار از مکانهای رایگان

 

 و نزدیک اکتفا کردیم!!)

 

 

جمعه 28/4/81

 

 

امروز نیز مثل روز قبل صرف خرید سوغاتی و گشت وگذار شد و به سرعت شب شد.

 

 متأسفانه بخاطر خرید زیاد جیبمان خالی شده بود! و اصلا یادمان رفته بود که تا

 

 مرز 1600 کیلومترو تا تهران 2600 کیلومتر فاصله داشتیم. روغن موتورها باید عوض میشد

 

 بهمین خاطر اولین کار خرید روغن شِل لیتری 2500 تومانی بود که تا تهران دوام بیاورد.

 

 وضعیت نگران کننده ای بود و طبق محاسبات فقط به اندازة بنزین تا مرز لیر داشتیم.!

 

 خود را برای ریاضتی دو سه روزه آماده کردیم.

 

                                                 

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت هفتم

 

                                                 

سه شنبه 25/4/81

 

 

امروز بیشتر صرف استراحت دادن به خودمون و موتورهایمان شد وضمن سرویس موتورها ،

 

 گشت وگذاری نیز در شهرکردیم. دریای آنتالیاهم متلاطم بود، بهمین خاطر علی تصمیم گرفت

 

در هتل استراحت کند ومن جهت استفاده از دریا یه سر به آلانیا بروم و برگردم!

 

 

 

چهارشنبه 26/4/81

 

 

صبح زود بدون صرف صبحانه آنتالیا را به مقصدِ استانبول ترک کردیم. 724کیلومترراه

 

 پیش رویمان بود. جاده های این مسیرنیز بسیار زیبا ومفرّح بود. پس از عبور از

 

 شهرهای «بوردور» و «دینار»، ناهار رادر حومه شهر «آفیون» ودرکنار چشمه ای

 

باصفا صرف کرده، بعد از مختصر استراحتی، بطرف شهر «کوتاهیا» براه افتادیم.

 

 

 

بشقاب چینیِ عظیمی که در وسط جاده، ابتدای این شهر نصب شده بود حکایت از وجود

 

 کارخانجات متعدد ظروف چینی در این شهرداشت.

 

پس از رسیدن به شهر «بوزویوک»، تصمیم گرفتیم تا از مسیر بورسا به یالووا رفته

 

 واز آنجا با کشتی به استانبول برویم. از راه زمینی میبایست پس از رسیدن به یالووا

 

حدود 150 کیلومتر طی میکردیم تا از طریق شهر «ازمیت» به استانبول برسیم و این

 

 از نظر زمانی و پولی مقرون به صرفه نبود! پس از ساعاتی حرکت وعبور از شهر بزرگ بورسا،

 

 در ساعت 30/19 وارد شهر «یالووا» شده ودراسکله، منتظرکشتی حمل مسافر

 

 وماشین (فِری بُت) شدیم.

 

 

متأسفانه کشتی ساعت 21 حرکت میکرد و ما پس از خرید

 

بلیط 18 میلیون لیری مدتی را مشغول بازی با گربه های رستوران اسکله وتماشای

 

 دورنمای شهر استانبول شدیم.

 

 

تجربه جالبی بود. تقریبا 10 دقیقه از حرکت کشتی گذشته بود که من متوجه شدم

 

 از خشکی جدا شدیم!!!.

 

 

 درساعت 22 وارد شهربزرگ استانبول(قسمت اروپایی) شدیم. من تا حدودی با خیابانهای

 

 استانبول آشنایی داشتم ویک راست به منطقه سلطان احمد رفته تا هتلی برای اقامت پیدا کنیم.

 

 ظاهرا سابقه ایرانیها در استانبول زیاد خوب نیست!! و پیدا کردن هتل مدتی از وقت ما را گرفت.

 

بهرحال حدودساعت 23 ، درهتل هالی وباکلی چونه زدن!ازقرار شبی 30دلار استقرار یافتیم.

 

 البته صاحب هتل ازما خواست تا راجع به قیمت هتل با کسی صحبت نکنیم چون با همه

 

 شبی 50 دلار حساب میکرد.!

 

                                                 

 

خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت ششم

 

                                                 

دوشنبه 24/4/81

 

 

صبح پس ازبیدار شدن ازخواب و صرف صبحانه، باعلی به ساحل رفته تا، تنی به آب بزنیم.

 

 خیابان اصلی آلانیا در امتداد دریا بود بطوریکه سمت شمال خیابان هتلها و فروشگاهها قرار داشت

 

 و سمت جنوب خیابان هم رستورانهای ساحلی ، سپس به عرض حدود 100 متر فضای

 

 خشک ساحلی مملو از جمعیت و متصل به دریای زیبای مدیترانه با آبی زلال و شفاف.

 

 ساحل مملوازجهانگردان اروپایی بودکه برای تعطیلات به آلانیا آمده بودند بعضی از آنها هم

 

حتی از ایالات متحده آمده بودند.

 

 

متأسفانه ناخن شصت پای علی درگوشت رفته بود وبخاطرعفونت نکردن وارد آب نشدو

 

 کنار ساحل مشغول تماشای مناظر طبیعی و انسانی بود!!.ازآنجائیکه میبایست ساعت 30/12

 

هتل راتخلیه میکردیم، به هتل بازگشته وپس از جمع کردن لوازم و خداحافظی از کارکنان

 

خوب هتل که با دعوت مجدد ما به آلانیا ، خوشحالی خودشان را از حضور ما در آنجا ابراز نمودند،

 

  به طرف آنتالیا براه افتادیم.

 

 

134 کیلومترجادة ساحلی آلانیا به آنتالیا آنقدر داغ بود که ما روی موتور کباب شدیم! و

 

چشمهایمان ازسنگینیِ پلکها وگرما نزدیک به بسته شدن بودند.در ضمن برای کسی که تازه

 

از این جاده عبور میکند احتمال زیاد تصادف وجود دارد!! چون اکثر خانمها با پوشش مختصری

 

 در کنار جاده رفت و آمد میکنند!!

 

 

 بالاخره پس ازتوقفهای مکرر , و عبور از سهر کوچک «ماناوگات» و منطقه تاریخی «سیده» و

 

 منطقه ساحلی توریستی «بلک» ، درساعت 30/3 به «آنتالیا» رسیدیم ویکراست به منطقة «لارا»

 

و هتل «کاپادوکیا» که من دوسال پیش درآن اقامت داشتم رفتیم.

 

منطقه لارا ، منطقه بسیار بزرگی است در شرق آنتالیا که هتلهای بسیار زیاد و مشهوری از جمله

 

 هتل «اوفو» (شبی 70دلار) و «سرا کلاپ» (شبی 100دلار)در آنجا واقع شده.

 

 

استقبال گرم وصمیمی صاحب هتل و محمد که ازپرسنل بسیار فعال وفهیم آن هتل بودپس از

 

 دوسال بسیار جالب بودوآنها تعجب میکردند ازاینکه من باهمان موتور دوباره به آنتالیا آمده بودم.

 

 محمد خوشحالی خود را با تخفیف 10 دلار برای دوشب اقامت ابراز داشت

 

 و ما برای دو شب اقامت 30 دلار پرداختیم.

 

 

پس از گذاشتن وسایل در هتل و استحمام ، سری به ساحل زدیم که البته در یا این روز کمی متلاطم بود.

 

 تا نیمه های شب دو تایی با یک موتور از نقاط مختلف شهر دیدن کردیم و پس از خریدهای مختصری

 

 و صرف شام ، به هتل بازگشتیم.

 

 

جالب اینکه با آن شکل و شمایل ما و موتور همه فکر میکردند همشهری خودشان هستیم

 

و بهمین خاطر وقتی با صحبت کردن میفهمیدند ایرانی هستیم ، جا میخوردند!!

 

 و سر صحبت باز میشد و کی میتونست ته صحبت ببنده!!!ولی از شوخی گذشته

 

همین مساله کمک بزرگی برای ما بود تا دوستان زیادی پیداکرده و اصلا احساس غربت نکنیم.

 

همین جا بد نیست کمی درباره چیزهای خوردنی در ترکیه صحبت کنم که شام ما بعضی وقتها:

 

 دوغ و بستنی و کیک و شیر،باطعمهای مختلف بود. ترکها از نظر تولید مواد غذایی و خوشمزگی

 

 بسیار با سلیقه و صاحب نظر هستند.توصیه میکنم هر کس یه ترکیه رفت ، دوغ یادش نره!!

 

 من خودم گاهی یک لیتر دوغ را یک نفس میخوردم که تا به حال از هیچ کارخانه ای در ایران ندیدم

 

 که دوغی به اون خوشمزگی بتوانند درست کنند.

 

و کیکهای میوه ای که اصلا نیاز به خوردن نوشیدنی همراه یا پس از آن ندارد!!