نهان در جهان
نهان در جهان

نهان در جهان

 

 

زآنگه که ترابرمن مسکین نظراست

 

آثارم از آفتاب     مشهور تر    است

 

 

گر خود همه عیبها بدین بنده دراست

 

هر عیب که سلطان بپسندد هنر است

 

روز مهرورزی......

 

 

سلام خدمت همه دوستان و بازدید کنندگان عزیز

 

 

موضوعی است که ذهن این حقیر فقیر سراپا تقصیر رو به خودش مشغول کرده و مایلم نظر عزیزان رو

 

هم بدونم .

 

چند روزی است که در ئی میلها و پیامهای کوتاه موبایلها و ..... روز ولنتاین به یکدیگر تبریک گفته میشه!!

 

نمیدونم چرا ما ایرانیها با فرهنگ غنی و معنوی چند هزار ساله همیشه به دنبال بیگانگان و پیروی از آنان بودیم .

 

چرا حتی حاضر نیستیم بجای ولنتاین بگوییم روز عشق و مهرورزی ، روز قدر شناسی از همسر،

 

 روز قدر شناسی از مادر و....

 

همه ما یک داستان را شنیده ایم که یکی از پیامبران از خدا خواست تا همنشینش را در جهان آخرت باو

 

 نشان دهد و خداوند نیز جوانی را که از

 

مادرش پرستاری میکرد باو نشان داد و دید مادر آن جوان دعا میکند که فرزندش با پیامبر خدا همنشین باشد.

 

من خود مادرمهربانم را سالهاست که از دست داده ام و با وجود اینکه نسبت باو مهربان بودم ولی الان

 

 افسوس میخورم که شاید میتوانستم بیشتر

 

 قدرش را بدانم و باو خدمت کنم و مهربورزم.

 

امیدوارم منظورم را رسانده باشم .

 

چه خوب است عشق واقعی رو بشناسیم و برای هم دعاکنیم که عاشق واقعی شویم.

 

 

 

 

 

گر طالب همدم نکوئی ای دوست

 

اخلاق نکو طلب که دل در پی اوست

 

بشنو ز امام هشتم این طرفه حدیث

 

ارزنده ترین دوست همان خلق نکوست

 

ایران

گرداننده این وبلاگ مراتب انزجار خود را از برخورد زورگویانه و خودخواهانه ی کشورهایی که حتی حق تحقیق و تفکر در مورد مسائل علمی را از کشورهای دیگر سلب میکنند ، اعلام داشته و مواضع آنان را محکوم مینمائیم البته از مسئولینی که طی دو سال و نیم با سفرهای توریستی خود به اروپا ، ظاهرا بیشتر به طول کشیدن این کشمکش مایل بوده و موجبات تلف شدن بیش از حد نیروهای انسانی متفکر و به هدر رفتن زمان در دنیای پر سرعت کنونی شده اند نیز گله مندیم . امیدواریم سیاستمداران مسیر درست را ادامه داده و تسلیم فشارهای قدرتهای استعمارگر نشوند

 

 

حکایت عشق.............

 

 

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت
ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

 

 

حکایت کرده اندکه .....

 

یکی از دزدان ماوراءالنهر به نیشابور آمد و به خزانه موید نقبی زد و از نقود و جواهر

هر چه توانست برداشت و به در نقب آورد.

در شب تاریک آنجا چیزی دید که روشنایی می زد    گمان برد که گوهر شب چراغ است

چون آنرا برگرفت   بس عظیم بود!  متحیر شد که این چه چیز است؟

زبان بر آن نهاد تا مگر به حس چشایی معلوم گردد. چون بدید که تخته ای نمک است

آنرا به جایگاه بار بنهاد و از آن زر هیچ بر نگرفت و بازگشت!

روز دیگر به ملک موید خبر دادند که دوش بر خزانه زده اند ولی هیچ نبردند!

ملک در شهر ندا داد که هر کس این کار را کرده در امان است   باید که بیاید و بگوید

که چون بر زر قادر شد چرا هیچ بر نداشت؟

دزد آمد و گفت: چیزی دیدم سپید و روشن   چون معلوم شد که نمک است با خود گفتم که

چون نمک پادشاه چشیدم از مروت بدور باشد که خود را به قلیل و کثیر متعلق دانم پس از آن

در گذشتم!!!!

ملک موید او را محمدت گفت و سپهسالاری درگاه خود بدو داد و او از معاریف شهر نیشابور شد.

محمد عوفی

 

حکایت کرده اند که .....

 

 

شیخ ابوالحسن نوری را با جماعتی صوفیان به تهمت زندقه بگرفتند. و به نزدیک خلیفه وقت بردند

 خلیفه فرمود تا ایشان را سیاست کنند.

چون ایشان را در موضع سیاست آورند . ابوالحسن پیش آمد و جلاد را گفت:

نخست مرا بکش!

جلاد گفت: این چه آرزو است که تو میخواهی؟

ابوالحسن گفت: زندگانی یکساعت بر یاران ایثار کردم!

کسی این خبر را به سمع خلیفه رسانید

خلیفه ایشان را باز خواند.  شیخ نوری او را کلماتی گفت که خلیفه بیهوش شد و چون بهوش آمد فرمود:

که دست از ایشان بدارند .   که اگر ایشان زندقه اند در عالم موحد و مومن نیست

محمد عوفی  

حکایت کرده اندکه .....

 

گویند مردی دعوی جوانمردی کرد به نیشابور...

وقتی بدآنجاشد مردی او را مهمان کرد و گروهی جوانمرد با وی بودند.....

چون طعام بخوردند کنیزکی بیرون آمد و آب بر دست ایشان میریخت

نیشابوری دست نشست ؛ گفت: از جوانمردی نبود که زنان آب بر دست مردان ریزند!

یکی از ایشان گفت: چندین سال است که در این سرای می آیم و ندانستم که آب بر دست ما

 زنی می ریزد یا مردی

 

رساله قشیریه.. ابوالقاسم قشیری