پدری پسر تنبلش را فرمان داد تا یک من سنگ ترازو بیاورد.
گربه ای در اتاق بود؛ پس پسر به پدر گفت: این گربه را چند بار کشیده ام
و درست به اندازه یک من وزن دارد!
پدر گفت: نیم ذرع بیاور.
گفت: دم این گربه درست نیم ذرع طول دارد!
پس گفت: بیرون را ببین که آیا باران میاید یا نه؟
گفت: این گربه همین لحظه از بیرون آمد٬ دست به پشتش بکش اگر تر شد باران میاید!
|
سلام به اهالی شب ایرانی......وبلاگ شب ایرانی اب دیت شد خوشحال میشم با نظراتتون اسمون شب ایرانی رو ستاره بارون کنید...ارزومند ارزوهای شما..( شب ایرانی)
درود
پدر:همان بهتر که به جای تو با گربه صحبت کنم
بدرود
سلام دوست عزیز پژمان خان بابا دست مریزاد عجب حکایتی بود باز صد رحمت به این اقا تنبله گرچه تنبل بوده ولی با همه اینها باهوش و نکته سنج و دقیق بوده خیلی از تنبل ها هستند که هم تنبل هستند هم خنگ و کم هوش که فقط اعصاب آدم را خرد میکنند حتی لج ادم را در می آورند . حکایتی زیبا بود و جالب
در ضمن این بزرگ ما هم عجب زیبا نظر داده
میزبان هر روز شما باحافظ : سهیل
سلام به نهان در جهان خودمون
خوبید
عجب تنبله زرنگی بوده ها
خوبه اون گربه اونجا بوده اما میدونید راه خوبی برای تنبلی پیدا کرده و خوب از هوشش استفاده کرده
در مکتب شما همیشه چیزای زیادی برای اموختن هست
ممنون از حکایت شیرین شما
و ممنونم که به من سر میزنید
نظر بزرگ گرامی هم خیلی زیبا بود
موفق باشید
بازم سلام
راستی یادم رفت چه گربه های نازی هستن
خیلی قشنگن همه زحمت ها رو دوش این افریده های خدا بود تو این حکایت حیفم اومد یادی ازشون نکنم
موفق باشید