|
آقای سلطانی نیز همزمان با مابه مرز رسید. خاتمه تشریفات گمرکی در ایران همزمان با
اذان صبح بود و بیچاره آقای سلطانی ظاهرا دوباره گیر ماشین پلیس ارزنجان افتاده بود
و 80 دلار دیگر جریمه اش کرده بودند و جمعا 160 دلار در مرز پرداخت کرد.
هوا کم کم روشن میشد وما حسابی خسته وگرسنه وخواب آلوده بودیم به هر تقدیر
ساعاتی را در پارک جنگلی ماکو استراحت کردیم.
زنجیر موتور علی ( از نوع ایرانی)تقریبا منهدم شده بود ، و پس از تعویض آن و
روغن کاری زنجیرها ، در ساعت 10 به طرف تهران حرکت کردیم.
علی میخواست تحت هر شرایطی ، شب به تهران برسیم ! که البته کار مشکلی بود .
القصه ظهر به تبریز رسیده و تلفنی خبر ورود خودرا به خانواده رساندیم.
از مرز تا نزدیکیهای میانه چند بار گرفتار رگبارهای تابستانی شدیم. ولی وجود ابرهای سیاه و
متراکمی که گویی با ما مسابقه گذاشته بودند و ما را تعقیب میکردند ،
کمی نگران کننده به نظر میرسید.!!
بی خوابی شب گذشته باعث میشد تا چشمها را به سختی باز بزارم ، بهمین خاطر با برداشتن کلاه ،
خود را در معرض باد قرار میدادم تا خوابم نبرد . در چند ده کیلومتری زنجان دیدن صحنه دلخراش
یک تصادف شدیدکامیونی با یک دستگاه سواری و قربانیان آن ، روحیه ما را خیلی خراب کرد .
حدود ساعت 19 به زنجان رسیدیم و به سرعت از روشنایی هوا کاسته میشد ،
البته حرکت ما هم که خلاف جهت خورشید بود بر این سرعت می افزود.!
در همان ابتدای قرار گرفتن در اتوبان زنجان–قزوین باران شروع شد و هوا نیز کم کم سرد میشد .
آسمان کاملا ابری بود و میشد فهمید که این باران ادامه دارد و خیال بند آمدن ندارد.
دیگر بد تر از این نمیشد. من به علی پیشنهاد دادم که شب را در جایی بیتوته کنیم ،
اما مورد موافقت ایشان واقع نشد وبه همین خاطر به ادامه راه پرداختیم.
علی حسابی بریده بود و به قول خودش کم مانده بود که از موتور پیاده بشه و خودشو بگیره بزنه !!!!
وضعیت بسیار وخیمی بود. تصور300 کیلومتر راه تا تهران و در حالی که سرعت ما در شب و
زیر آن باران شدید ، حدود 50 الی 60 کیلومتر در ساعت بیشتر نبودبسیار وحشتناک بود.
هر کیلومتر به سختی و کندی پیموده میشد.به کمر وپاهام که دست میزدم چیزی حس نمیکردم!
انگار به یک تکه گوشت بی جان دست میزدم. در حقیقت تمام بدن کاملا بی حس شده بودو
تقریبا ظهر روز بعد کم کم احساس گرم شدن کردم!
بالاخره حوالی ساعت 23 به قزوین رسیدیم و در پمپ اتوبان ضمن پر کردن باک بنزین ،
دقایقی را استراحت کردیم . نوشیدن چای هم نتوانست ما را از انجماد خارج کند.!
باران شدید هم که خیال بندآمدن نداشت، مارا120 کیلومتر دیگر تا تهران، به مبارزه فرا میخواند .
بهر صورت راه افتادیم تا در اتوبان قزوین که در بعضی نقاط بدون خط کشی و حفاظ تشخیص
آسفالت با کنار جاده به سختی صورت میگرفت ، شبی تاریخی را پشت سر گذاریم.
یادآوری آن لحظات برایم بسیار دشوار است و مصیبت آن دقایق را نمیتوان نوشت،
مگر آنکه تجربه واقعی کنیم ! دیگر، فاصله کرج تا تهران را خودمان نیامدیم ! و قطعا خدا
ما را به تهران آورد البته به اضافه کل مسیر.!
حالا دیگرساعت 30/2 بامداد بود و برج آزادی ...
الحمدلله
|
درود
رسیدن به خیر..به این علی آقا بگید دست از این کله شق بازی ها بردارند جاده و باران و خستگی ...تصورش هم وهمناک است واقعا خدا بهتان رحم کرده است
بدرود
سلام
ممنونم که ما را قابل دانسته و نظری به این زیبایی دادید
کسی به ما سر نمیزنه نمیدونم شاید عربی حرف میزنم کسی زبان مرا درک نمیکند اما از حضور یه دوست تو خونم اونم اهل دل خیلی خوشحال شدم
سفر نامتئنم خوندم خیلی با حال
راستی رفیق هر وقت تونستی به من سر بزن دلگرم میشم هر چند وبلاگ من کجا و وبلاگ زیبای شما کجا
قربان شما علی
سلام آقا پژمان
امید وارم که سلامت باشی
تموم سفر یه طرف این تیکه آخرش یه طرف آِدم دلش میسوزه
شما هم زیبا مینویسید
قربانت داداش کوچیک شما بهروز