خاطرات سفر به ترکیه سال ۱۳۸۱ قسمت دهم

 

 

                                                 

یکشنبه 30/4/81

 

 

دیروز چیزی درحدود 750 کیلومتر رانندگی کردیم ودرحدود 850 کیلومتر تامرزفاصله داشتیم.

 

علی  که حسابی بریده بود میگفت :میخواهد زودتر به خونه برسه و هرطوری شده باید شب به

 

مرز برسیم! ، بهمین خاطر باتمام سرعت براه افتادیم.

 

 

بعد از شهر «سیواس» و قبل از «رفاحیه» حدود 100 کیلومتر مانده به ارزنجان، اتومبیل بنزی

 

 مرتب از عقب چراغ میزد و از ما میخواست که توقف کنیم.پس از توقف در کنار جاده

 

متوجه شدیم که آقای سلطانی با بنز زیبایش دو روز پیش از آلمان به مقصد تهران حرکت کرده و

 

 ضمن ابراز خوشحالی بخاطر دیدن دو موتورسوار ایرانی، مشتاق شد تا با هم به طرف ایران برویم!!.

 

 

قرار شد تا ورودی ارزنجان ، که هم پمپ بنزین و هم فروشگاه عظیم Ergon در آن محل واقع شده،

 

 توقف کرده و درباره ادامه راه تصمیم بگیریم. به ارزنجان که رسیدیم ظهر شده بود،و به جهت

 

 کمبود وقت از آقای سلطانی خواستیم تا به تنهایی به رستوران برود وپس از مختصر گفتگویی

 

 از یکدیگر خداحافظی وجدا شدیم.

 

آقای سلطانی برایمان تعریف کرد که چند کیلومتر قبل از رسیدن به ما ، توسط ماشین پلیس مجهز

 

به دوربین سرعت سنج بعلت سرعت غیر مجاز، 80دلار جریمه شد واین درحالی بود که ما همان

 

 اتومبیل پلیس را پس ازخروج از ارزنجان جلوی خود مشاهده نمودیم!

 

البته پلیس با سرعتی معادل 40 الی 50 کیلومتر رانندگی میکرد وما مجبور شدیم ازاو سبقت بگیریم.

 

 بعدازچند پیچ، ناگهان ازداخل آئینه موتور، اتومبیل مبارک پلیس را دیدم که با چراغهای روشن و

 

آژیر زنان به ماعلامت میدهد ومارا به توقف درکنارجاده فرا میخواند . گاومان زاییده بود!.

 

 

پلیس فیلم زیبایی درحین حرکت ازماگرفته بود، که باسرعتی معادل 98 کیلومتر در ساعت

 

مرتکب تخلّف شده ومیبایستی با همان سرعت پلیس حرکت میکردیم!.

 

پلیس با گرفتن پاسپورت ودیگر مدارک، به مافهماند که نفری 80 دلار میبایست جریمه کند!!!

 

چاره ای جز التماس نداشتیم!!

 

بدبختی زمانی بود که بعداز کلی خواهش و تمناوراضی شدن پلیس ترک به جریمه نکردن،

 

 باید به آنان میفهماندیم که آهی هم در بساط نداریم تا به آنان هدیه دهیم!!!، القصه با یک پاکت پسته !

 

 قائله را ختم داده ، با احتیاط از آنجا دور شدیم.

 

زمان به سرعت سپری میشد و ما راه زیادی در پیش داشتیم. فر صت توقف در ارزروم را نداشتیم

 

 ولی در همان پمپ بنزینی که در 20 کیلومتری این شهر قرار داشت مدتی را استراحت کرده تا

 

 ضمن پر کردن باک بنزین و آسودگی خاطر تا مرز ، بدانیم چقدر پول برایمان باقی میماند تا آنرا

 

 در فروشگاه خرج خرید سوغاتیِ خوردنی ! کنیم.

 

 

حالا دیگر ساعت 19 شده بود و ما 300 کیلومتر تا مرز فاصله داشتیم که بیشتر مسیر هم

 

کوهستانی بود . بهمین خاطر با تمام سرعت براه افتادیم. هوا کم کم تاریک و سرد میشد و ما

 

 مجبور شدیم چند دست لباس بپوشیم ولی با این حال در بعضی جاها میلرزیدیم!!.

 

 جاده تا حدودی خلوت و خوفناک بود، نزدیکیهای آغری چند راننده تریلی ایرانی که در مسیر

 

 بازگشت به ایران کنارجاده توقف کرده بودند مارا از امنیت راه در شب مطمئن کردند.

 

علی به چیزی جز به مرز رسیدن فکر نمیکرد.

 

 

 

در ساعت 23 و در فاصله 100 کیلومتری از مرز از روشنایی چایخانه ای استفاده کرده،

 

 تا ضمن رفع خستگی و خوردن چند شکلات خود را برای ادامه مسیر آماده کنیم. با دیدن ما،

 

 صاحب چایخانه و دوستانش به طرف ما آمده و ما را با اصرار فراوان به داخل چایخانه دعوت نمودند .

 

البته ما به آنها گفتیم که متاسفانه پولمان تمام شده و حتی پول چایی نداریم! ولی آنها با خوشروئی

 

 گفتند که ما ازشما پول نمیخواهیم و شما میهمان ما هستید و حتی میتوانید شب را در آنجا

 

استراحت کنیم .با ورود ما به رستوران، ضمن روشن نمودن تمام چراغهای آنجا و روشن کردن

 

دستگاه پخش موزیک، مدیر چایخانه از ما خواست تا از قسمتهای مختلف آنجا که ظاهرا به تازگی

 

ساخته بودند دیدن کنیم. آنها ما را برادر صدا میکردند وواقعا میهمان نواز بودند.پس از کلی تشکر

 

 و خوردن چند چای و انداختن عکسهای یادگاری، از آنان خداحافظی کرده و براه افتادیم.

 

 

جاده بسیارخلوت بود و گاه گاهی رانندگی در زیر نور ماه و بدون چراغ ،احساسی زیبا

 

 در انسان بوجود میاورد!!.

 

 

بنزین هر دو موتور روی زاپاس رفته بود و اضطراب تمام شدن بنزین نگران کننده بود .

 

 علی در دغوبایزید 1 میلیون لیر باقی مانده را نیزحدود400سی سی بنزین زده تا لااقل با یک

 

موتور خود را به مرز برسانیم!!  این در حالی بود که 34 کیلومتر تا مرز فاصله داشتیم.

 

نزدیکیهای مرز موتور علی به تِرُتور افتادو فریاد میزد: پژمان بنزینم تموم شد لا مصّب!!عجب

 

 اوضاعی بود از یک طرف من خندم گرفته بود و از یک طرف نگران!

 

 

سرانجام با مدد پروردگار، در ساعت 30/1 بامداد به وقت ترکیه و3 بامداد به وقت ایران با

 

آخرین قطرات بنزین وارد محوطه مرزی شدیم.

 

                                                 

نظرات 4 + ارسال نظر
بزرگ جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:00 http://ahletamiz.blogfa.com

درود
بابا نفس ما بند اومد تا به مرز رسیدیم ..عجب داستانی شده بعدش چی شد؟
راستی کامنت بانوی سیب را در وب اینجانب دیدید؟
بدرود

[ بدون نام ] جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:53

سلام آقا پژمان
امید وارم که خوب و خوشو سلامت باشی
بهت تبریک میگم واسه این همه ذوق و سر زندگی
آدم از شما چیزای زیادی یاد میگیره
سفرتونو زیبا به قلم کشوندین موفق باشی
قربان تو بهروز

سلام آقا بهروز
از اینکه تشریف میارید و وقت میذارید سفرنامه این حقیرو مطالعه میکنید ممنونم
براتون آرزوی موفقیت دارم

شهرزاد یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:18 http://ketabirani.blogsky.com

سلام
شما باید نویسنده باشی ؟
وبلاگ بسیار زیبائی داری خوشحالم باهات آشنا شدم
من هم در مورد کتاب مقاله دارم البته تازه کارم بهم سربزن

ساغر دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 17:15 http://sokoote-del.blogsky.com

سلام
خسته نباشید
داستان سفرتون عالی بود و نگارشتون فوق العاده


موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد