|
ساعت 4 صبح پس از بسته بندی اسباب ولوازم ، استانبول را به مقصد تهران ترک کردیم.
عبور از خیابانهای نسبتاً خلوت شهر همزمان بود با تعطیلی کلوپهای شبانه که خود،
حکایتی شنیدنی و دیدنی داشت!. موتورها باید کمی داغ میشدند، بهمین خاطر پس از قرارگرفتن
در اتوبان ودر شانه خاکی بصورت سِرمخفی ، قاتل ناپیدا ! ازتاریکی هوا استفاده کرده ،
روغن موتورها راتعویض وپس ازروغن کاری زنجیرها براه افتادیم.
هوا کم کم درحال روشن شدن بود که در پمپ بنزینی توقف کرده ضمن پرکردن باک بنزین،
صبحانه را در کنار فضای سبز محوطه وخانواده هایی که با اتومبیل هایشان از نقاط مختلف جهان
در آنجا شب را سپری کرده بودند صرف کردیم وبه ادامه مسیر پرداختیم.
من بشدّت خوابم میامد وچشمهایم مرتباً روی هم می افتادو بعضی وقتها چشم بسته رانندگی میکردم!
مجبور شدیم در محوطه پمپ بنزین بعدی یک ساعت بخوابیم.
درادامه اتوبان استانبول به آنکارا با یک راننده تریلی ایرانیِ و باصفا مواجه شدیم که با زدن بوقهای
پی درپی ما را از شادمانی خویش با خبر میکرد البته این وضعیّت چند بار دیگر با همان راننده تکرار شد.
بعد از گردنه زیبای «بولو» از دو جاده میتوانستیم به طرف ایران بیائیم.اول جاده ترانزیت E80
که نزدیکتر بود، و دیگر جاده که از آنکارا میگذشت. جاده ترانزیت را قبلا من به تنهایی تجربه
کرده بودم وبا وجود کم بودن زمان وپول، پیشنهاد دادم تااین بار آنکارا را هر چند مختصر
ببینیم و علی هم موافق بود.
50 کیلومتر مانده به آنکارا و در کافه ای کنار اتوبان ناهار مفصّلی که تشکیل شده بود از یک عدد
سمبوسه ویک عدد چای! خورده وسریعاً به راه افتادیم. البته مقداری کنسرو لوبیاوقارچ وتُن ماهی
داشتیم ولی بخاطر تکانهای موتور در طول راه، سوراخ شده بودند وموتور علی حسابی چرب و
کثیف شده بود! و مجبور شدیم مدتی را کنار یک رودخانه به تمیز کردن موتور علی مشغول شویم.
خلاصه در ساعت 3 بعدازظهر وارد شهر آنکارا شدیم . مامیتوانستیم همچنین ازکمربندی شهر
عبور کنیم ولی بهتر دیدیم تا ازاین شهر نیز بازدیدی گذرا داشته باشیم.
چیزی که در همان ابتدای ورود به آنکارا توجّه من را جلب کرد این بود که اکثر ساختمانها
دویا سه طبقه بودند و شمار ساختمانهای مرتفع، از انگشتان دست تجاوز نمیکرد.
متأسفانه بر خلاف دیگر شهرهای ترکیه، پیدا کردن راه خارج شدن از آنکارا کمی مشکل بود .
با راهنمایی یک جوان هوندا سوار توانستیم در مسیر سیواس قرار بگیریم. این جوان نیک مرام
ما را ابتدا به تعمیرگاه هوندا برد وپس از آبیاری ما، جهت سرویس موتور اعلام آمادگی نمود
ولی ما به او گفتیم که موتورها هیچ مشکلی ندارند . چهرة متعجّب آنها از اینکه چطور این
موتورها مسافرت میکنند دیدنی بود. حالا دیگر ساعت 4 شده بود وما فرصت کمی داشتیم تا شب.
باتمام سرعت براه افتادیم ، چند مرتبه هم توقف کرده تا استراحت مختصری داشته باشیم،
گه گاهی هم به شوخی با علی از وضعیّت فلاکت بارمان ! صحبت میکردیم ومیخندیدیم.
زمان به سرعت سپری میشد ولی راه به کندی. حوالی ساعت 30/7 به شهر کوچک «سورگون»
رسیدیم و دودل بودیم که شب را درآنجا بمانیم یا نه. هتلی در خارج شهر راضی شد تا با 13 میلیون ،
اتاقی دراختیار ما قرار دهد که مورد موافقت قرار نگرفت.در تاریکی مجدداً براه افتادیم.
بعد از 28 کیلومتر به ابتدای شهر «سارای کنت» رسیدیم که متأسفانه یکی از اهالی آنجا به ما گفت
که این شهر هتل ندارد وباید به شهر «آخداق مادنی» برویم. بالاخره پس از 34 کیلومتر
به این شهر رسیدیم و درهتلی بامزّه که فقط ما میهمانش بودیم! با شبی 10 میلیون لیر مستقر شدیم.
صاحب هتل پس از گرفتن پول ، هتل را به ما سپرد و رفت عروسی !! یک عروسی در شهر برپا بود
و صدای موزیک زنده وشادعروسی تمام فضای شهر را فرا گرفته بود. صدای یک کلوپ شبانه هم
با صدای عروسی درآمیخته شده بودوعلی رغم خستگی فراوان و خواب آلودگی،سری به جشن
عروسی زدیم وهر چی بچه بود دور ما جمع شدند!!بعد از خلاصی از آنجا سری هم به کلوپ زدیم.
ظاهرا این تنها کلوپ تا شعاع 40کیلومتری بود واز حاضرین هم از دیدن ما خیلی خوشحال شدندو
خانم خواننده از گروه موزیک خواست تا آهنگ ایرانی بنوازند!! صاحب کلوپ که مردی میانسال
بود ما را در آغوش گرفت وخیلی اصرار کرد که ما بمانیم ولی ما خیلی خسته بودیم و پس از
دقایقی به سختی خداحافظی کرده و به هتل برگشتیم.اصرار صاحب کلوپ و اطرافیان آنقدر گرم و
مهربانانه بود که توصیف آن قدری مشکل است.بهرحال شبی به یاد ماندنی را در این شهر
سپری کرده و خوابیدیم.
|
سلام
چه خوب اپ کرددید
بیچاره دوستتون چه جوری موتور رو تمیز کرده با اون همه خستگی
اما خاطراتتون سختی سفر رو در اورد از تنتون
موفق باشید عکساتونم حرف نداره دوربینتون چی بود.......
بسیار سفر باید
تا پخته شود خام
همیشه من سفر را دوست داشتم بیشتر به خاطر شعر ی که براتون نوشتم چون من همیشه دوست دارم پخته شوم و با تجربه
میزبان هر روز شما باحافظ : سهیل
سلام
خسته نباشید.
سفرتون خیلی برام جذابه
عکسهاتون برام باز نشد!
در ضمن این قسمت نهم خاطراتتون بود در صورتی که اون بالا نوشتید قسمت هشتم (می بخشید )
موفق باشید
درود
آقا هرچقدر بگم که این سفر شما چقدر برای من جالبه کم گفتم. آدم احساس میکنه واقعا با شما همسفر شده
تا قسمت بعد بدرود