حکایت کرده اند که .....

 

 

مجنون روزی در دشت سگی بدید .

او را بنواخت و بدو شاد گشت .

 گفت چرا بدین سگ شاد شدی ؟

گفت که روزی به کوی لیلی گذشته است

من آن کس را چو چشم خویش دارم          که چشمش دیده باشد روی یارم

ابو نصر احمد بن محمد بن نصر بخاری

 

نظرات 5 + ارسال نظر
غریبه شنبه 3 دی‌ماه سال 1384 ساعت 21:16 http://banouye-sib.blogsky.com

به به واقعا زیبا گفتید

احسنت به درس امروزتون
موفق باشی

سهیل سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1384 ساعت 16:58 http://sobhe.blogfa.com/

عاشق واقعی را خوش است با هر آنچه که از معشوق آید و باز چه خوشی باشد انکه بداند معشوق از چه خوش است که آنگاه عاشق سر از پای نشناسد
بسیار زیبا بود به امید انکه معشوق واقعی خویش را درک کنیم
میزبان هر روز شما با حافظ : سهیل

غریبه چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1384 ساعت 14:59 http://banouye-sib.blogsky.com

هر چند پیرو خسته دل و نا توان شدم

هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم

شکر خدای که هر چه طلب کردم از خدا

بر منتهای همت خود کامروا شدم

موفق باشید

سهیل چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1384 ساعت 15:59 http://sobhe.blogfa.com/

در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ویرانه کردی عاقبت
من ترا مشغول می کردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
ممنون از حضور گرم و صمیمانه اتون خوشحالم که با شما آشنا شدم و امیدوارم که بتونم دوست خوبی برای شما خوب باشم ممنون میشم اگه هر وقت که آپ کردید من را هم خبر نمایید
میزبان هر روز شما با حافظ : سهیل

بزرگ چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1384 ساعت 18:54 http://ahletamiz.blogfa.com/

درود
دور مجنون گذشت ونوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد