زان یار دلنوازم شکریست با شکایت | گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت | |
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم | یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت | |
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس | گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت | |
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا | سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت | |
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی | جانا روا نباشد خون ریز را حمایت | |
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود | از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت | |
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود | زنهار از این بیابان وین راه بینهایت | |
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم | یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت | |
این راه را نهایت صورت کجا توان بست | کش صد هزار منزل بیش است در بدایت | |
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم | جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت | |
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ | قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت |
قال ابی عبدالله (ع):خوانندگان قرآن سه گروهند.
اول آن دسته که قرآن را وسیله تقرب به بزرگان و محتشمان و یا برای گرفتن پایگاه نفوذ در میان مردم قرار می دهند این گروه اهل دوزخند.دسته دیگر آنها که در قرائت قرآن تنها به حفظ آیات و تجوید کلمات آن پرداخته اند و حدود و شئون آن را مرعی نداشته اند آنان را تباه و ضایع می سازند اینان نیز اهل آتشند. اما گروه سوم آنها که بدون ظاهرسازی و ریا و سالوس به تلاوت قرآن می پردازند و به محکمات آن عمل می کنند و به متشابهات و واجبات آن ایمان دارند حلال قرآن را حلال و حرام آن را حرام میدانند این گروه را خداوند متعال از فتنه های گمراه کننده حفظ خواهد فرمود. اینان اهل بهشت و شفیع دیگران خواهند بود.
درود
آفرین،کمتر کسی میداند که کدام شعر های حافظ روضه های بهشتی است.این غزل هم در شان حضرت علی اکبر(س) سروده شده است: میر من خوش میروی کاندر سرا پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت..
وبسیاری دیگر این هم یکی از ابعاد شعر حافظ است
بدرود
سلام
با سپاس از انتخاب شعری که در وصف امام شهید دارید
چه نظری میتوان گفت هر چه هست به زیبا ترین صورت شما فرمودید
موفق باشید بزرگوار
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
آبرو میرود ای ابر خطا پوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمده ایم
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه آمده ایم
سلام ووقت بخیر
در مورد غزل حافط هیچی نمیشه گفت فقط باید خواند و لذت برد
بسیار خوب و نکته بینانه انتخاب شده بود
میزبان هر روز شما با حافظ : سهیل
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی میگفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
به به بسیار لذت بردم از اینهمه ذوق و سلیقه شما
بازم میام منتظرم باش
بابا سلام
همیشه اول یادم میره سلام کنم میبخشی
خوب اول سلام
بابا چند روز نمیام شما هم اپ نمیکنید ااااا چرا بس
منتظر نوشته های زیباتون هستم
موفق باشی بزرگوار گرامی
من که قهرم اپ دیتش کن دیگه
سلام بازم منم
دیگه فکر نکنم نظر های منو ثبت کنید
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است .
هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ـ
گرم، پاسخ گوید
نیست یکتن که در این راه غم آلوده عمر ـ
قدمی، راه محبت پوید
***
خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست
همه گلچین گل امروزند ـ
در نگاه من و تو حسرت بیفردائیست .
***
به که باید دل بست ؟
به که شاید دل بست ؟
نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ـ
نقشه یی شیطانیست
در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ـ
حیله پنهانیست .
***
زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ
هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست
پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ
هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
***
خنده ها میشکفد بر لبها ـ
تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی
همه بر درد کسان مینگرند ـ
لیک دستی نبرند از پی درمان کسی
***
از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست ؟
ریشه عشق، فسرد
واژه دوست، گریخت
سخن از دوست مگو، عشق کجا ؟ دوست کجاست ؟
***
دست گرمی که زمهر ـ
بفشارد دستت ـ
در همه شهر مجوی
گل اگر در دل باغ ـ
بر تو لبخند زند ـ
بنگرش، لیک مبوی
لب گرمی که ز عشق ـ
ننشیند بلبت ـ
به همه عمر، مخواه
سخنی کز سر راز ـ
زده در جانت چنگ ـ
بلبت نیز، مگو
***
چاه هم با من و تو بیگانه است
نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند
درد دل گر بسر چاه کنی
خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند
گر شبی از سر غم آه کنی .
***
درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن
درد خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب کند آتش غم ـ
آب شو، « آه » مگو .
***
دیده بر دوز بدین بام بلند
مهر و مه را بنگر
سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است
سکه نیرنگ است
سکه ای بهر فریب من و تست
سکه صد رنگ است
***
ما همه کودک خردیم و همین زال فلک
با چنین سکه زرد ـ
و همین سکه سیمین سپید ـ
میفریبد ما را
هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ
گفته ام با دل خویش:
مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش
نتوانم که گریزم نفسی از چنگش
آسمان با من و ما بیگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه
« خویش » در راه نفاق ـ
« دوست » در کار فریب ـ
« آشنا » بیگانه
***
شاخه عشق، شکست
آهوی مهر، گریخت
تار پیوند، گسست
به که باید دل بست ؟
به که شاید دل بست ؟