یکی از دزدان ماوراءالنهر به نیشابور آمد و به خزانه موید نقبی زد و از نقود و جواهر
هر چه توانست برداشت و به در نقب آورد.
در شب تاریک آنجا چیزی دید که روشنایی می زد گمان برد که گوهر شب چراغ است
چون آنرا برگرفت بس عظیم بود! متحیر شد که این چه چیز است؟
زبان بر آن نهاد تا مگر به حس چشایی معلوم گردد. چون بدید که تخته ای نمک است
آنرا به جایگاه بار بنهاد و از آن زر هیچ بر نگرفت و بازگشت!
روز دیگر به ملک موید خبر دادند که دوش بر خزانه زده اند ولی هیچ نبردند!
ملک در شهر ندا داد که هر کس این کار را کرده در امان است باید که بیاید و بگوید
که چون بر زر قادر شد چرا هیچ بر نداشت؟
دزد آمد و گفت: چیزی دیدم سپید و روشن چون معلوم شد که نمک است با خود گفتم که
چون نمک پادشاه چشیدم از مروت بدور باشد که خود را به قلیل و کثیر متعلق دانم پس از آن
در گذشتم!!!!
ملک موید او را محمدت گفت و سپهسالاری درگاه خود بدو داد و او از معاریف شهر نیشابور شد.
محمد عوفی
سلام
خسته نباشید
چه قدر این احوال در این زمانه وانفسا کمرنگ شده واقعا افسوس
الانه زمانه زمانه برادر کشی هست چه برسه که قدر و منزلت نان و نمک را بدانند
موفق باشید بسیار عالی بود
با سپاس
درود
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من میروم الله معک
بدرود
سلام جالب وبد حکایتتون منم اپ کردم خوشحال میشم بیای
پیشم موفق باشی یا علی خداحافظ.
سلام و وقت بخیر اقا عجب حکایت جالبی بود کیف کردم کجایند آنان تا ببینند که در این زمانه چگونه نمک و نمک پاش و سفره را و هر چه هست و نیست را کمپلت میخورند و بعد هم چنان پشت سر آدم حرف میزنند و دستشان برسد چنان اموال را غارت میکنند که قوم مغول با نیشابور نکردند
میزبان هر روز شما با حافظ :سهیل
سلام ووقت بخیر
چند وقتی است که حضور گرم و صمیمانه شما را در کنار خود احساس نمیکنم به همین سبب نگران شدم من را از حال خود باخبر سازید دوست عزیز
امیدوارم که هر کجا هستید پیروز و بهروز سلامت و تندرست باشید
میزبان هر روز شما با حافظ :سهیل