شیخ ابوالحسن نوری را با جماعتی صوفیان به تهمت زندقه بگرفتند. و به نزدیک خلیفه وقت بردند
خلیفه فرمود تا ایشان را سیاست کنند.
چون ایشان را در موضع سیاست آورند . ابوالحسن پیش آمد و جلاد را گفت:
نخست مرا بکش!
جلاد گفت: این چه آرزو است که تو میخواهی؟
ابوالحسن گفت: زندگانی یکساعت بر یاران ایثار کردم!
کسی این خبر را به سمع خلیفه رسانید
خلیفه ایشان را باز خواند. شیخ نوری او را کلماتی گفت که خلیفه بیهوش شد و چون بهوش آمد فرمود:
که دست از ایشان بدارند . که اگر ایشان زندقه اند در عالم موحد و مومن نیست
محمد عوفی
حکایت جالبی بود
درود
شیخ ابوالحسن،عارف بزرگی بود حتی جنید به او ارادت داشت
وهمین ایثار او بس که ما هم به او ارادت داشته باشیم
بدرود
سلام و وقت بخیر اینگونه است که انسان نشان میدهدم بزرگی و کرامت در چیست و در کجاست باشد که ما نیز شاید یاد گیریم در این وانفسایی که همه چیز را برای خود برمی گزینیم و هیچ غیر خود نمیبینیم
میزبان هر روز شما با حافظ : سهیل
بازم سلام
ای گفتی ای گفتی چقدر جالب میگی این چیزارو