حکایت کرده اند که .....
مجنون روزی در دشت سگی بدید .
او را بنواخت و بدو شاد گشت .
گفت چرا بدین سگ شاد شدی ؟
گفت که روزی به کوی لیلی گذشته است
من آن کس را چو چشم خویش دارم که چشمش دیده باشد روی یارم
ابو نصر احمد بن محمد بن نصر بخاری
مجنون روزی در دشت سگی بدید .
او را بنواخت و بدو شاد گشت .
گفت چرا بدین سگ شاد شدی ؟
گفت که روزی به کوی لیلی گذشته است
من آن کس را چو چشم خویش دارم که چشمش دیده باشد روی یارم
ابو نصر احمد بن محمد بن نصر بخاری
به به واقعا زیبا گفتید
احسنت به درس امروزتون
موفق باشی
عاشق واقعی را خوش است با هر آنچه که از معشوق آید و باز چه خوشی باشد انکه بداند معشوق از چه خوش است که آنگاه عاشق سر از پای نشناسد
بسیار زیبا بود به امید انکه معشوق واقعی خویش را درک کنیم
میزبان هر روز شما با حافظ : سهیل
هر چند پیرو خسته دل و نا توان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدای که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامروا شدم
موفق باشید
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ویرانه کردی عاقبت
من ترا مشغول می کردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
ممنون از حضور گرم و صمیمانه اتون خوشحالم که با شما آشنا شدم و امیدوارم که بتونم دوست خوبی برای شما خوب باشم ممنون میشم اگه هر وقت که آپ کردید من را هم خبر نمایید
میزبان هر روز شما با حافظ : سهیل
درود
دور مجنون گذشت ونوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
بدرود